نامه نهم

همایون جان

یاد آن شب افتادم که از انزلی برمی گشتیم. کنار جاده آتشی روشن بود. گمانم من می‌رانده ام. زده ایم کنار و ایستاده ایم نزدیک غریبه هایی که آتش روشن کرده بودند. از میان آتش ها علی عکس گرفته و عکس صورت سه تایی مان از میان آتش‌هاست که دیده می شود. همان روزها. ۱۷ سال پیش روی عکس نوشته ام «با مهر به گذشته بنگر…» و آن را به دیوار اطاق زده ام. یک لحظه در زمان. جایی بین کرج و قزوین. قطعه ای در زمان و مکان جاودانه شده بود. و یادت می‌آید؟ در آن لحظه همه چیز عادی بود. فکر نمی کردیم که چیز خاصی در هواست غیر از بوی دود سوختن چوب نمناک و صدای اتوبان و ماشین‌ها. آن لحظه یک لحظه «حال» عادی بود. در لحظه حال به دوربینی از میان آتش ها خیره شده بودیم. لحظه ای میان دو بی‌نهایت. میان میلیون‌ها سالی که بر این کره خاکی پیش از بودن و آمدن ما گذشته بود و سالها که بی ما و پس از ما می گذشت. 

رفیق!‌ به این دو نهایت فکر کن و به یاد بیاور که «فرصت زیستن چه در صلح و چه در جنگ» چقدر کوتاه است. چقدر کوتاه است برای در کنار دوستان بودن و خندیدن و در لحظه زیستن و دوست داشته شدن و به سادگی دوست داشتن؟ و اگر اینها نبود؟ راه رفتن کنار اقیانوس غربی و خیره شدن به ستاره ها و فکر کردن به دنیای بی نهایتی که در آن، ما و بودنمان و داستان زندگی‌مان، به کوتاهی آواز شبانه جیرجیرکی در جنگلی بی انتهاست. این ما و آن چشمی که که از آن بالا به زندگی و تاریخ می نگرد یکی هستیم که میستر اکهارت می گوید که آن چشمی که خدا با آن به من می نگرد همان چشمی ست که من با آن به او نگاه می‌کنم. این که هیچ چیز این زندگی جدی نیست. این که زیاد جدی‌ اش نگیریم. بازی کنیم و یادمان نرود که بازی ست.

روی برگهای له شده جنگل‌های هوتون قدم می زدم و اینها یادم آمد. جنگل‌هایی که آخرین عملیات ارتش نازی در جبهه غرب و قتل عام سربازان متفقین را دیده بود…۶۳ هزار سرباز آلمانی و ۸۹ هزار سرباز آمریکایی، از همین ها که مرگ یک کدامشان می‌تواند تیتر خبری شود در برف زمستان کشته شده بودند و بهار شده بود و تابستان و پاییز و زمستان و بعد… سالها زمستان‌ها گذشته بود با عبور گاه گاه رهگذری، اتومبیلی، روباهی یا پرنده ای.  

فکرش را بکن؟ ۱۵۰ هزار سرباز و پرنده و روباه و جاده و من همه قسمتی از خاطره جنگل بودیم و از میان این خاطره عبور می‌کردیم. من در خاطره جنگل بودم و گویی خود جنگل بودم و جنگل درون قلبم بود… اگر… موبایلم را می توانستم کنار بگذارم و به داستان زندگی م فکر نکنم و لحظه ای ذهنم ساکت باشد و همه گوش شوم برای شنیدن صدای پرنده ای که در دوردست‌ها به آرامی می خواند…



***


برادرم! بعضی وقت‌ها شاد بودن خیلی سخت ست. خیلی!‌ می دانم. اما باید یک وقتی را در روز بگذاری برای یادآوری چیزهای خوبی که داری. خوشحال باشی که هنوز می توانی راه بروی. هنوز می تواند اتفاقاتی در زندگی‌ت بیافتد که به معجزه ای بماند. که هنوز می توانی از مزه غذاها و از گرمای اولین خورشیدهای بهاری لذت ببری. که هنوز می توانی انسان بهتری باشی. منظم‌تر. آگاه تر به کاستی‌هایت. آرام تر… آن وقت ها، نگاه کن به درونت و در سکوت آن‌جا، جنگل‌ها هست و پرنده‌ها و بهار که پشت هر زمستانی دوباره سر می رسد و دانه‌ها که از دل خاک سربازان رفته جوانه می زنند…

قربانت
آرش