
همایون جانم!
عزیزم، پاره جانم،
زمانی در سکوت گذشت. مثل تمام این سالها که سکوت بود و سکوت. برایت گفته بودم که سکوت اسم اعظم اوست؟ میستر اکهارت میگوید «هیچ چیزی در سرتاسر هستی شبیه تر از سکوت به او نیست… بهترین و والاترین فضیلت در این زندگی این است که ساکت باشی و بگذاری که او در درون حرف بزند و کارش را انجام دهد. که گفت که: “او در سکوت رازش را به من آشکار کرد.”»
شبیه سکوت خداوند در میان تمامی اضطرابهای بزرگ. اضطرابهایی که گاهی شخصیند و گاهی جمعی. گاهی خبر از بیماری لاعلاج نزدیکیست و گاهی سفیر گلوله و رنگ خون در میان خیابان.
و من بارها و بارها برایت از آن چیزی نوشتهام که تمامی کلمههایم تقلایی برای یادگرفتنش بوده: «تحمل و قبول آن چه که قبول و باور کردنی نیست…» و مگر این رنجها قصه امروز است؟ دستان عاطفه آنقدر قویاند که روی مخمل شبهای طولانی پوری سلطانی همسر مرتضای کیوان کشیده شوند و آن کار بزرگی که او از آن رنج بزرگ ساخت. آنقدر که از نصرت کریمی که چند روز است که رفته گفت که زندانی، ممنوع از کارکردن و خانه نشین شد و باقی ماند و مجسمه ساخت و کار جدید کرد و از پا ننشست و تسلیم نشد؟ از همایون صنعتی زاده و از گلاب زهرا؟ از ستارهها که فروافتاده اند و از درختان که مانده اند و تبر خورده اند و باز بار داده اند؟ از هزاران هزار قهرمان که نامشان را نخوانده ای؟ از آنها که گردی از توهم بی حاصل «معروفیت» بر داستان زندگیشان ننشسته و قصه و غصه زندگیشان را جز آن داستانگوی بزرگ نمی داند؟
می دانی یکبار توی فرودگاه پیرمرد درگوشم چه گفت؟ گفت «ما باور نمیکردیم و اما یکروز آپارتاید تمام شد. آدم فکرش رو هم نمیکنه… اما اون روز میاد… حالا که این همه سال گذشته آدمهای هم سن ما باید یه چیزی داشته باشند که سر میز برای نوه هاشون تعریف کنند. همهمون هم یه چاخانی میکنیم که ما داشتیم فلان کار رو میکردیم. اما ببین پسر! یه کاری کن که اون روزها که اومد روت بشه خودت به خودت بگی که چی کار میکردی!»
آن روزها هم می رسد و ورای تمامی وقایع بیرونی، ورای انقلابها و کودتاها و جنگها، ما در انتهای داستان با خودمان تنها خواهیم ماند و با چیزی که از میانه آتشها بیرون آورده ایم. از آن «قلب سلیم» و گوهر تغییر ناپذیری که آن را از میانه اشتباهات، ناآگاهیها، خودخواهیها، اضطرابها و خواهشهایمان عبور داده ایم و به انتهای خط رسانده ایم. ما محکومیم به ساختن زندگی و زندگی کردن و اما هر نفس قدمی است به سوی آن نقطه آخر.
زیبایی زندگی به غیرمنتظره بودنش ست.
همیشه در عین ظاهر تکراری و روزمره اش میتواند به حد مرگباری غیرمنتظره باشد: مثل عشق و مرگ. و آنان زنده بوده اند که بر ترسها و بر غمها و افسردگیها -تا آنجا که توانسته اند (و می دانم که گاهی چقدر این سخت و محال است)- غلبه کردهاند و نقشی را که در این پرده بزرگ نمایش به آنها سپرده شده بود را -چه کوتاه و چه کوچک- به خوبی و به زیبایی اجرا کرده اند.
آنها که بر ضعفهای روحی و شخصیشان آشنایند. آنها که می فهمند که به حکم زندگی کردن در این جامه انسانی چقدر همیشه ضعیف و چقدر همیشه نادان اند و چقدر چیز هست که نمیدانند. آنها که عادی اند و زندگی شان بهترین ظهور آن چیزی است که به آن باور دارند، آنان که می دانند که بی روشنایی درونی نمی توانند هیچ بیرونی را روشنایی ببخشند و آنها که در رنجها این جمله اپیکتتوس را میگویند که: «رهرو باید یاد بگیرد که چگونه نقش رنج و تلخی و غم و ناامیدی را از روحش پاک کند و چه طور از دل سوزاندن برای خودش حذر کند. او باید یاد بگیرد که مرگ و تبعید و زندان و شوکران چیست و بتواند در انتهای زندگی – اگر سهمش اینها شد – مثل سقراط بگوید: کریتوی عزیز! اگر اینها خدایان را خشنود میکند، بگذار سهممان همین باشد…»
آنها رفیق -و آنانی که دوست دارند شبیه آنها شوند- آنها وارثان زمین و ستارههایند، همان «ستاره ها که بر زمین افتاده اند» و آنان «مسکینان در روح» اند و عزیز! در سختترین زمستانهای پیش رو، چقدر خوب می شود که قلبهامان به گرمی قلبشان گرم شود. که سفر کنیم به آن ور دریای زمان، آنجا که تمامی غوغاها تمام شده. آن جا که حکومتها و ارتشها و آدمها آمده اند و رفته اند و در آن بی زمانی محض، همان جا که رودی از سکون و آرامش در جریان است…
قربانت
آرش