نامه یازدهم

ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست…
بر حضرت کریم تمنا چه حاجت است؟

یادت میاید رفیق؟ آن شب یلدای دور را در خانه محمود در اهواز؟ من را هم با خودت برده بودی؟ همه چیز زیر زردی لامپ‌های ۶۰ انگار زیر لایه زردی فرو رفته بود. بچه ها به چپ و راست می‌رفتند. خانه شلوغ بود. زنها دم آشپزخانه جمع بودند. احمد آقا نشسته بود گوشه اطاق و جعبه فلزی سیگارش را باز می کرد که سیگاری در بیاورد و بگذارد زیر سبیل‌هایی که زرد شده بود از این همه سال دود. گفت پسر: گفتم چیه؟ گفت «قدر داشته هاتو بدون! راضی باش به هر چی اوس کریم بهت می ده و نمی‌ده. آدم باید راضی باشه که خدا ازش راضی باشه». اطاق شلوغ بود و نور زرد لامپ ۶۰ رنگ می انداخت بر آن همه صدا و شلوغی و بوی غذا که آماده می شد و من دنبال تو می گشتم در اطاق بغل. سریع گفتم: «چشم احمد آقا!‌»‌ و بلند شدم.
سالها بعد، همان حوالی شب یلدا کنار سواحل برمرهافن در شمال آلمان وقتی تنها قدم می زدم این حرف و آن شب یادم آمد. لوسی – سگ گلدن ریتریورم- تازه مرده بود و دیگر تمرین می کردم بی او قدم زدن را. کافه ها همه بسته بودند و کنار ساحل کسی نبود جز من و باد سرد و دریای نا آرام و این یاد. از آن شلوغی آن شب و تا این خلوتی کنار دریای تاریک، دریایی از زمان فاصله بود و همه چیز به خوابی می‌ماند.

می دانی؟‌ ادبیات و فلسفه به ما یاد می‌دهد که ما در دیوانگی هامان تنها نیستیم و هر چند که هر انسانی داستانی منحصر به فرد و یگانه دارد و صلیب یگانه خویش را به دوش می کشد اما ما در سخت‌ترین لحظات شک و تردید و ضعف‌مان در پی قافله ای طولانی از پیشنیانمان می رویم.
ما اشتباهات آنان را تکرار می کنیم. سال‌ها خودمان را فراموش می‌کنیم. سال‌ها در جایی می‌جنگیم که جبهه جنگ ما نیست. سال‌ها به چیزهایی اهمیت می‌دهیم که اهمیتی ندارند. و شاید روزی چیزهایی را یاد بگیریم که آن‌ها یاد گرفته اند.

آن شب آن جمله احمد آقا یادم آمده بود و یاد مسخره بازی‌های احمد آقا لبخندی روی لبم می نشاند. (زیباست که روزی با فکر کردن به آنان که رفته اند، رنج رفتن شان جایش را می‌دهد به لبخندی که خاطره‌شان بر لبت می‌آورد…) و می دانی چه چیزی در این دنیا جالب است؟‌ این که غیر از یک اقلیت یک درصدی که آدمهای خیلی خیلی معروف عالم اند، ۹۹ درصد آدم‌ها – معروف و غیر معروف – در یک بازه دویست ساله انگاره به تمامی از خاطره این زمین پاک شده اند. نسل دوم آدم‌هایی هم که آن‌ها را می‌شناخته اند، مرده اند و دیگر هیچ کس نیست که بتواند گواهی کند که آن‌ها، با دغدغه هایشان و عجله‌هاشان و خواسته‌هاشان، هیچ وقت بر این زمین خاکی زیسته اند.
وقتی که ما برویم دیگر چه کسی احمد آقا را یادش مانده و مسخره بازی‌هایش را؟ عرق خوردن و دیگ نذری عاشورایش را؟ چاخان گو و لاف زن بودنش را؟ وقتی که ما هم برویم، دیگر هیچ کس نمی داند که احمد آقا یک روزی نفر اول دو همگانی در فلان شهر بوده و تو شروع کننده آن هشتگ و خبر اول تمامی سایت ها برای چند روز. مهمترین چیزها هم در خاطره زندگی به خاک سپرده می شود و مثل تمامی بناهای خالی در عمق جنگل، خزه ها و گیاهان روی خاطره آمدگان و رفتگان را می گیرد و انگار که ما هیچ وقت نبوده ایم.

مهمترین آن چیزها که ما زندگی‌مان و عمرمان را برایش می دهیم نیز به زودی بی ارزش خواهند بود. امور و باورها و آدم‌ها، همه چیز تغییر می‌کند… و رفیق!‌ فکر می کنم باید یک جایی یک چیزی باشد که زندگی احمد آقا را بنویسد. یک دستی باید باشد که حواسش به او بوده باشد و یک جایی نوشته باشند که احمد آقا زیرک با سبیل‌های از سیگار زرد شده راز هستی را کشف کرده و برایش یک ستاره بزنیم که به این بچه گفته :«راضی باش به هر چی اوس کریم بهت می ده و نمی‌ده»…

خیلی سال گذشت تا معنی Amor Fati در لاتین را بفهمم. که سرنوشتت را دوست داشته باش. سرنوشتت را عاشق باش!‌ و می دانی؟‌ فرق سرنوشت با فیلم‌های سینمایی این است که سرنوشت بعضی وقت‌ها بیشتر از طول فیلم طول می کشد. نه نود دقیقه. هفتاد سال. پنجاه سال. ده سال. ده سالی که مادرجون منتظر بود که بدن دایی از شرق دجله برگردد. یا هشت سالی که تو مجبور بودی بروی سر آن کار مسخره. یا من آن شرایط را تحمل کنم. یا ۱۲ سالی که آقای خوزه موخیکا در زندان انفرادی گذارند و شکنجه شد و تنهایی دیوانه ش کرد و بیرون آمد و شد رییس جمهور همان کشوری که ۱۲ سال شکنجه ش کرده بود (و از آن دوازده سال حالا فیلم A Twelve-Year Night – La noche de ۱۲ años را ساخته اند.)
این آقای خوزه موخیکا که آدم خنده دار بد لباسی است و سالها با یک فولکس قدیمی می رفت به دفتر ریاست جمهوری ش، یک جایی یک حرف‌هایی زده است که برایت می فرستم. اما وسطش یک چیزی می‌گوید که شاید تنها او اجازه داشته باشد بگوید و من – با این که هنوز نمی فهممش- گاهی به آن فکر می‌کنم. او که در ضمن به هیچ ماورا الطبیعه ای هم معتقد نیست یک جایی وسط ویدئو می گوید: « این که تو همیشه می تونی بلند شی… این که همیشه می ارزه که تا وقتی که زنده ای از صفر شروع کنی، چه یه بار و چه هزار بار … این بزرگترین درس زندگیه… تلخی‌ی که من تو زندگی چشیدم هیچ وقت خوب نمی‌شه…هیچ کس نمی تونه برش گردونه… اما تو یاد می گیری که زخمات رو مرهم بذاری و راه بیافتی… من هفت سال رو حتی بدون یه دونه کتاب گذروندم و این چیزیه که کشف کردم: این که یا تو خوشحالی با هر چی که داری چه کم و چه زیاد چون خوشحالی رو تو درونت داری یا به هیچ جا نمی رسی…»

رفیق جان. تو بهتر می دانی که من سال‌ها خیلی جاها دنبال خوشحالی دویده ام و هیچ وقت آدم خوشحالی نبوده ام و این را نمی فهمم. راضی بودن در روزگار آسایش ساده است اما می دانم که راضی بودن به زندان برای زندانی مرگ ست. می دانم که راضی بودن به فرزند نداشتن برای اویی که در امید داشتن فرزند است تسلیم به بی آرزویی ست. می دانم که مرگ است قبول رفتن عزیزی که دیگر هیچ وقت نیست و در تمامی اینها جایی، چیزی درون وجودت از حرکت می ایستد و هیچگاه هیچ کس به تمامی نمی فهمد که بر تو چه گذشته. در حسرت آرزویی زیستن و به آن نرسیدن مردن است. چیزی را با تمام وجود خواستن و آن آرزو را در دل کشتن مرگ است و شاید جز این مرگ راهی نباشد. پیشتر همین را برایت نوشته ام و شاید تنها راه به سوی بی آرزویی گذشتن از دروازه های همین مرگ در خویشتن است. همین موتوا قبل ان تموتوا. همین نیایش فرانچسکوی قدیس که «با مردن است که به زندگی بر انگیخته می شویم.»

شاید فرزانگی در این اعتراف ست که ما از فهم درد دیگری تا وقتی که آن را شخصا تجربه نکنیم عاجزیم. ما نمی فهمیم که یک شب زندان انفرادی و یک سالش چیست و با تمام اینها، فکر می‌کنم که خوزه موخیکا (که دوازده سالش را تجربه کرده بود) و احمد آقا زیرک شاید یک چیزی از راز هستی را فهمیده بودند…

باقی بقایت
آرش