یاد رفتگانی که، زنده‌اند و می دانی…

ذکر جمیل میر یوسف پیرانی

ز اختیار جهان عقده ای است بر دل من
که جز به گریه بی اختیار نگشاید…

«آقا می شه حالا برامون تار بزنید..؟» و تو می‌ماندی در رودروایسی که جواب بچه را چه بدهی؟ کلاس قرآن بود یا عرفان و فلسفه و س حوصله این چیزها را نداشت… «آقا می شه برامون تار بزنید؟» و چقدر نوجوانی من پر بوده از تاثیر تو. در آن روزها که من بهاگاواد گیتا را پیدا کرده بودم و روزهای بی وقفه خواندن در کتابخانه مدرسه‌ی پایین. آن روزها که عرفان موضوع مورد علاقه ام شده بود و تو پاسخ تمامی سوال‌هایم.

و یادت می‌ آید روز اولی را که سر کلاس آمدی؟ معلمی که سر کلاس روپایی می زد و خطاطی می‌‌کرد و آن شوخ طبعی همیشگی‌ات و آن روز صبح، فکر نمی کردم که یک روز در روزهای سخت از منطقه تجاری جنوب آمستردام برایت پیام صوتی بفرستم و بخواهم که هنوز معلمم باشی و مثل همیشه راه را نشانم دهی و تو باز در عین فروتنی دریغ نکنی.

و تو بودی که هر سال بین معدود آدم‌ها حواسم بوده که روز اول عید را به تو تبریک بگویم و نمی دانم چه شد که امسال گفتی که ویدئو را روشن کنیم و این بار طولانی‌تر از هر بار برایم گفتی… مثل همان روزهای ۲۳ سال قبل. از زندگی و از آخرین فیلم مستندت درباره چنارهای خیابان ولی‌عصر و حس کردم که کاش زودتر از دست این کرونای لعنتی رها شوی و هر هفته مثل قبل حرف بزنیم و در آخر حرف‌هامان گفتم که دلم می سوزد که کاش حرف‌هایت را ضبط می کردم تا از خاطرم نرود… و حالا تو و حیاط آن مدرسه -که آن مهرماه روی دیوارش به خط خوش می نوشتی- خاطره شده اید. قلب من جایی کنار تو در میانه سالهای ۷۰ شمسی در‌ خیابان شیخ هادی تهران باقی مانده و حالا بدن رنجورت در تنهایی و غربت این روزها می‌رود و تنها یاد مهربانی‌ات در خاطر هر که تو را حتی برای اندکی دیده باقی می‌ماند.

حالا فرصتی برای خداحافظی نمانده. در این روزهای طاعونی و در غربتی که ما درآنیم فرصتی برای خداحافظی نیست و چه جایی برای خداحافظی… انگار صدای تارت را می شنوم در آن سفر کرمان که می‌گوید «باز هوای وطنم آرزوست…» انگار آگوستین قدیس که می‌گوید: «چه چیز قلب یک مسیحی را از بار غم سنگین می کند؟ این حقیقت که او زائر است و در آرزوی میهن خود بی تاب». تو بی تاب سرزمین ت بودی و آن دل بی‌تاب حالا به خانه رسیده. حالا پرنده ای به آشیانه‌اش برگشته و روحی به جاودانگی‌ی‌ پیوست که تمامی عمر دلتنگش بود… تو ماندگار شده ای و تو را به آن خانه حقیقی خوانده اند و دیگر چه باک از دل تنگ ما که ما نیز در پی آن کاروان – دیر و زود- روانیم و در شکستن تمامی دل‌ها و جان‌ها و زندگی‌ها، سر خم می سلامت… شکند اگر سبویی.