نامه دوازدهم

یا رفیق من لا رفیق له…

رفیق جانم

چه چیزی در روح‌های بزرگ و قلب‌های وسیع است که همیشه پر از دلتنگی‌ست؟ یا شاید بر عکس است. دلتنگی، قلب‌های ما را وسیع می‌کند و جا باز می‌کند در قلب‌هامان؟ آن شب شلوغ در آن پیتزا فروشی و آن غروب آفتاب داخل مینی بوس، آن شهر که عاشقش بودیم و آن دریا که روح‌مان در آن غوطه ور بود… 

خاطراتمان جز در تصاویری در ذهنمان زنده نیستند و هر لحظه زندگی‌مان تنها تجسم وهمی بی انتهاست و زمان آن چیزی است که این وهم را «واقعی» نشان می‌دهد.

کاروان بی انتهای انسان‌ها می‌آید و می‌رود و ما به دنبالشان… 

ناپایندگی. 
ناپایندگی است… 

از قلب‌های وسیع می‌گفتم…(وسیع باش و تنها و سربه زیر و سخت.) از آن قلب‌ها که آنقدر از دست داده اند که خالی خالی بشوند… خالی، مثل آن روز در آن دشت بهاری، همه چیز سبز بود و خالی و یک درخت در میانه آن تصویر به دست نسیم تکان می‌خورد و انگار زمین انتظار اسبی را می‌کشید که به آزادی میانش بدود… بهار بود و همه چیز سبز بود و خالی… و قلب روزی همین قدر خالی می‌شود و از میانه زندگی‌ها و درگیری‌های روزمره و دعواها و دلخوری‌ها بیرون می‌آید و تمامی شلوغی‌هایش می‌رود. و دریایی می‌شود که هر چقدر بیرونش بندی موج‌ها است، درونش آرام آرام است. 

نوشته بود که Forsake all and thou shalt find all. همه چیز را رها کن تا همه چیز را به دست آری… آدم‌های قرون میانه چه انتظارات سختی از خود و دیگری داشته اند… و چه وعده‌های والایی می‌داده اند… انسان‌های قرون میانه در نبود تمامی لوازم ارتباطی امروز ما، فرصتی طولانی برای نگاه کردن به زندگی، تولد، مرگ‌های هنگام تولد، قحطی‌ها و بیماری‌های واگیرداری که هر لحظه می توانسته زندگی‌شان را به پایان برساند داشته اند… آن‌ها فرصت داشته اند که در ورای زندگی‌ی که سرشار از امور موقتی و ناپاینده بوده امیدوار به وجود حقیقتی ماندگار و پایدار و پاینده باشند…

باقی بقایت
آرش 
برمن