گفته بود که: «فلانی، من هیچ طلبی از این دنیا ندارم. هیچ چیزی نیست دیگر که فکر کنم دنیا وظیفه اش بود که به ما بدهد و نداد و آماده رفتنم هر وقت که وقتش بیاید» و آن پادشاه -مارکوس آئورلیوس بزرگ- بارها همین را تکرار کرده بود…
دنیا خیلی چیزها را از ما گرفت رفیق، دنیا رفقایمان را گرفت و دوستی را و آن شهر را که دوست میداشتیم. دنیا انگشت سرباز عراقی بود که قلب دایی حبیب را پاره می کرد و گلوله سرباز ایرانی وقتی بهروز را کف خیابانهای تهران نشانه میگرفت. دنیا تمام آن چیزها بود که تصور میکردیم که میخواهیم و به دست میآوریم. آن چیزها که گمان میکردیم که بایستی به دست آوریم و حقمان است و حقیقت این است که انسان بر داشتن هیچ چیزی، حقی ندارد…
در جوانی گمان می کنیم که عشق چاره تمامی رنجهاست. این که آغوش انسان دیگری میتواند این سنگینی تحمل ناپذیر هستی را تحمل پذیر کند و آن شور بینهایتی باشد که چرخ هستی را میچرخاند. آن احساس شیرین، وقتی در ابتدای جوانی دل می بازیم. آن وقت که دنیا رنگی دیگر میگیرد و تمامی خاکستریهای خاکستریترین، ابریترین شهرها – تهران، رشت، لندن یا آمستردام- رنگی میشود. وقتی که همه چیز تازه است و امیدها و امکانها بیاندازه… وقتی که گمان میکنیم توانایی تغییر هر چیزی را داریم و دنیا تحت ارادهمان خواهد بود.
زمان و گذر سالها اوهام و تصوراتمان را تصحیح میکند.
یاد می گیریم که ما تنها توانا به تغییر چیزهای اندکی هستیم: ذهنمان و قضاوتمان نسبت به رویدادها. ما نمی توانیم جلوی ماشینی را که از خط مقابل سبقت می گیرد و با سرعتی بی نهایت به سوی ما میآید را بگیریم و نمی توانیم در مقابل آن بیماری نهفته که به آرامی در درونمان رشد میکند کار زیادی کنیم و نمیتوانیم سپری باشیم وقتی هزاران هزاران تن زیر فشار چکمه ها از نفس کشیدن می افتند.
چیزها هست که می توان تغییر داد. می توان رُزا پارکس بود و صندلی اتوبوس را برای هیچ سفیدی خالی نکرد و تسلیم جرم رنگین پوست بودن نشد. می توان سوفی شول بود و نوشت که: «چه روز آفتابی خوبی! و من باید بروم… اما مرگ من چه اهمیتی دارد اگر باعث شود که هزاران نفر بیدار شوند و کاری کنند.»
و ببین چقدر نور می درخشد در جمله اول این دختر ۲۱ ساله که به سوی سکوی اعدام میرود: چه روز آفتابی خوبی… و من باید بروم. انگار کتاب مقدسی شروع می شود و در این سه نقطه میان این دو جمله به پایان می رسد. دنیا سرشار از روزهای آفتابی خوب است که در آن پرنده ها می خوانند و صدای کودکان و شادی جشنها و شلوغی دست فروشها میآید …اما ما باید برویم…
یا می توان مهدی آذریزدی بود و یک عمر در انزوا و تنهایی در قلب دنیایی پر از آشوب، ماندگارترین کتابها را نوشت که رنگ خاطرات نسلها کودک و نوجوان شود و بماند در درون ذهنها و قلبهاشان هر کجای این دنیا که رفتند…
اما می شود تسلیم بود و تنها نگاه کرد در سکوت و دید که اما در ورای تمامی انتخابهامان نمیتوانیم و -قرار نیست- که به تمامی آنچیزها که میخواهیم برسیم. انتخابهای ما محدودتر از آن چیزی است که در آینه امید و انتظارات کودکیمان میبینیم و در آخر، این نمایش بیرونی داستان زندگیمان نیست که اهمیت دارد. آن لقبها و عنوانها و قلهها که فتح کرده ایم… آن چیز که دیگران از ما به خاطر میسپارند و آن کارها که دیگران تصور میکنند که انجامدادهایم…
کیفیت زندگی ما در چشمان حقیقتی والاتر و آسمانی تر دیده می شود و او حقیقت زندگی ما را نه در افعالمان که در قلبهای مان و سکوت و تردید و ترس و امید درونش میبیند.
***
هنوز نمیدانم که چه دیده بود که هیچ انتظاری دیگر از دنیا نداشت و این سان زندگی کرد و این سان رفت. در میانه ما که سرشار از انتظاریم از دنیا و از خودمان و از آدمها. میان ما که ضعیفیم و این همه نیازمند بخشایش و نیازمند رسیدن به خواستههامان و توجه دیگران و آنچه آرزو کرده ایم… نمی دانم و پرندهها میخوانند و گلدان شعمدانی، ایوان را رنگی میکند و چه روز آفتابی خوبی ست…
اما ما باید برویم…
دلتنگت
آرش
مونیخ