م عزیز
نمی دانم چرا می خواهم که دوباره این سوال را از خودم بپرسم. دوباره برگردم به عکسی که چند مطلب پایینتر منتشر کرده ام و یادم بیاید به مرد محبوب و معلم درخشانم که روزی در جابلقا درس میداد. معلم جابلقایی من که فرزانه بود و عالم غیب را می دید شمع محفل همه بود از کافر و مومن و از چپ و راست. ایمانش لبخند بود و مهر و مسیحی بود در خشکی صورتهای عبوس و ایمانهای سرشار از تنفر و کینه. معلم محبوب من گنج بود و چه گنجی.
و این چنین بوده که هر بار دلم قصه این ایمان را شنیده مست شده. «گوشم شنید قصه ایمان و مست شد. کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست» اما میدانی. معلم محبوب من که مواظب غذایش بود و مواظب نگاهش بود و مواظب ایمانش، که هیچ وقت لقمه غیر حلال نخورده بود بر خلاف آقای لاندمسر در وقتی که باید، ساکت بود.
معلم محبوب من از محبت میگفت و کنار منبرش گرگ نشسته بود و بره و همه آرام به او نگاه میکردند. گرگ و بره سخنانش را ترک میکردند و گرگ سرشار از تجربه معنوی بود و از حس خوب بهتر شدن. گرگ و بره به جایگاه خویش برمیگشتند و باز و مثل قبل شکم بره دریده می شد.
معنویت چیست رفیق؟ معنویت کجاست که میتواند تمامی مرزهای اخلاق را درنوردد و باز باقی بماند. تاثیر نماز شب و دعای عشای ربانی چیست که هیچ امر اخلاقی آن را نمی لرزاند؟ امر قدسی چیست؟ مگر میان همه این حرفها نگفته ایم از صدای آسمانی موسیقی و از باخ و شوپن و صدای آرام ویولن و چه کسی این ساز را بهتر میزند از رکنالدین مختاری وقتی دستور قتل جدیدی را میدهد و کسی را میکشد. چه ارتباطی است (و یا نیست) بین اخلاق و هنر که این دو را این چنین گسسته میکند و قتل و نواختن زیباترین نغمهها را در یک لحظه ممکن می سازد؟
اگر ایمان و هنر این چنین در اقناع قلبهای ما توانا بودهاند و اگر ایمان و هنر میتوانند این چنین گسسته از امر اخلاقی و اخلاق باقی بمانند، آیا قلبهای ما و شهود ما به تنهایی چراغ روشنی برای روشن کردن این ظلمت بیانتهاست؟ آیا میتوان این تاریکی را بی اندیشدن به اخلاق و وظیفه اخلاقی در عصر حاضر روشن کرد..؟ و وظیفه اخلاقی چیست و کجاست؟ کجاست که مرگ و کشتن آدمی اخلاقی و کجاست که همین، غیر اخلاقی می شود؟ کشتن سرباز نوجوانی از حوالی دوسلدورف در زمستان سرد شرق بلژیک در زمستان ۱۹۴۵ اخلاقی است؟ کشتن هر انسانی و در هر جایی غیر اخلاقی است؟
بیشتر حرف می زنیم…
فعلا