تامل
زندگی دوباره
«موجودات باید رنج بکشند، از کار بیفتند و بمیرند پیش از آنکه زندگی دوباره بیابند.
این بهمعنای فرار یا خلاصی موقت از زندگی نیست،
بلکه تحقق آن است»
درمان دردهای زندگی بهسبک فریدریش نیچه
برای ذهن آرام همه چیز ممکن است…
توانمندترین نیایشها، آن قادر متعال و آن ارزشمندترین همه اعمال نتیجه یک ذهن آرام ست.
مایستر اکهارت
هر چه این ذهن آرامتر..،
ارزشمندتر و عمیق تر و گویا تر و بی عیبتر این نیایش.
برای ذهن آرام همه چیز ممکن است.
و ذهن آرام چیست؟
ذهن آرام آن ذهنیست که چیزی بر آن سنگینی نمی کند، چیزی نگرانش نمیکند، که رها از تمامی بندها و خودخواهیها به تمامی با اراده خداوند یکی شده و اراده خود را میرانده…
https://en.wikiquote.org/wiki/Meister_Eckhart
ای تویی که در سکوت گوش میکنی..!
این روزها که رفت در یک دوره کوتاه چند ماهه بیشتر از انگشتان یک دست از جوانترها که در نزدیک میشناختم رفتند و پیرترها ماندند.
معلم ذن را گفتند که دعایی بنویس و نوشت که: «باشد که پدربزرگان بمیرند! باشد که پسران بمیرند! باشد که نوهها بمیرند!» و وقتی که عصبانی شدند از پول دعا دادن و نفرین تحویل گرفتن، برایشان گفت که چقدر بد است که برعکسش اتفاق بیافتد…
و انگار پیش از این بسیار برعکسش اتفاق افتاده بود و پس از این هم جز این نخواهد رفت.
***
شاید رسم زندگیست که بی رحمانه غیر منتظره باشد. و رسم هستیست که اینگونه سخت باشد خواندنش: که آنقدر سخت بفهمیم دلیل چیزها را! آنقدر سخت بفهمیم چرا عزیزترینمان در زندانست و چرا عزیزترینمان مرد و چرا ما؟ چرا جوان من رفت؟ چرا من؟ چرا سرطان؟ چرا؟ چرا جنگ و بدبختی و چرا کودک بیمار؟ چرا تنهایی؟ چرا فقر؟ چرا ظلم؟ کدام معنویتی و کدام حقی توانسته در کلام پاسخی به این عبارات باشد؟ هیچ. هیچ کدام.
«…کلامی برای پاسخ به زندگی وجود ندارد…»
تلخیهای زندگی، تلخ ترین تلخیهای زندگی، دری به سوی بینهایتاند که از آن راهی به سوی آرامش، راهی به سوی آن ماندگارترین باز میشود. تلخیی که در کیمیای روح اندکی از انسانها به شیرینی تبدیل میشود و این کیمیا، تنها نور این دنیای تاریک و تنها جواب تمامی سوالات بالاست و این رازیست که… جز در سکوت شنیده نمیشود.
که «…در انتهای تاریکیها روشنایی نهفته است…»
ارید ان لا ارید
حق تعالی با بایزید گفت که:
یا با یزید چه خواهی؟
گفت:
خواهم که نخواهم
ارید ان لا ارید
فیه ما فیه، فصل سی ام.
رهگذر باشید
عیسی گفت:
«رهگذر باشید.»
انجیل توماس
از انجیل های گم شده گنوسی
ای خداوند چرا دور ایستادهای؟
به کسی که درد دارد، وعدههای دروغ ندهیم: «همه چیز خوب میشود!» همه چیز خوب نخواهد شد. با سکوتمان یا تنمان یا تعداد اندکی از کلماتمان به او بگوییم: «من ابعاد رنج تو را درنخواهم یافت.»
و زیر لب مزامیر بخوانیم: «ای خداوند چرا دور ایستادهای، و خود را به وقتِ تنگی پنهان میکنی؟»
ابراهیم سلطانی
در مرگ، چونان که در زندگی تسلیم…
…نهال چیزی برای خویش نمیخواهد که نهال با هستی یگانه شده ست و هستی از طریق اوست که جلوه و عمل میکند.
عیسی گفته بود «..نگاه کنید به سوسنهای در دشت که چگونه میرویند.
که آنها نه زحمتی میکشند و نه در قدکشیدنشان تاب میخورند.
اما بدانید که حتّی سلیمان هم با آن همه جلال، چون یکی از آنها آراسته نشد…»
میتوانیم بگوییم که هستی – زندگی – میخواهد که نهال درخت شود اما نهال خودش را جدای از تمامیت هستی نمیبیند و هیچ چیزی برای خودش نمیخواهد.
او با آنچه که زندگی میخواهد یگانه شده ست.
همینست که نمی ترسد و در آرامشست.
و اگر قرار باشد که زودتر بمیرد با آرامش و به راحتی خواهد مرد…
که او در مرگ، چونان که در زندگی تسلیم ست.
اکهارت تل، زمینی جدید، صفحه ۱۶۱
پرواز بیپرنده

…و ببین چه از پرواز این پرنده که گذشت در خور تماشا بیش..؟
هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری
چه رمزی داشت، انگار به ابدیت میرفت.
و تو فراتر شو.
دیده فروبند،
و پرواز بی پرنده را در خود نگر.
تاملات
گویا که حقیقت در درک به تمامی اکنون و شنیدن صدای سکوت درختان دور، معنا میشود.
گوش کن! صدای باد را میشنوی؟ صدای دریاچه را که دیده نمیشود؟ صدای غروب را با بوی پاییز و خلوتی و تنهایی عجیبی که در هوا موج میزند؟ چیزی از این میان سزاوار شنیده شدن ست و زندگی در تسلیم هر لحظه به بد و خوب آن چه هست تعبیر میشود.
تسلیم. تسلیمی درونی در جلسه مصاحبه کاری، تسلیمی درونی در جلسه آشنایی، در روز دادگاه. در بالای دار و در فراموشی زندان. در شب زلزله و آخرین شب قبل از تبعید. در شب مهاجرت. در شب جدایی. در شب خداحافظی از عزیز از نزدیک: در سینه خاک و در خداحافظی از کسی از دور. در رنجها و در شادیها. در تولدها و عروسیها و خوشیها.
و چقدر محال است انسان بودن و تسلیم بودن! و گفته بودی که باید مرد. باید جان داد که
مرگ پیش از مرگ امنست ای فتا
این چنین فرمود ما را مصطفا
گفت موتواکُلکُم مِن قَبل اَن
یاتی الموت تموتوا بالفَتن
او همیگفت از شکنجه وز بلا
همچو جان کافران قالوا بلی
باز میگفت او که گر این بار من
وا رهم زین محنت گردنشکن
من نسازم جز به دریایی وطن
آبگیری را نسازم من سکن
آب بیحد جویم و آمن شوم
تا ابد در امن و صحت میروم…
مثنوی- دفتر چهارم
در حکایت «چاره اندیشیدن آن ماهی نیمعاقل و خود را مرده کردن»
«…چشمان او را درنمییابند و او چشمان را درمییابد…»
آنان که این صفحه را می شناسند به تعداد انگشتان دستی هستند که این نوشته ها تنها یادداشتهایی شخصی بوده تا به امروز اما چون ممکن است که نوشتن گاهی دیرتر و دورتر شود این خبرنامه نوشته های جدید را به ایمیل تان میفرستد:
یا علی.
«یا خود خانم چاقه»
در جستجوی حکمت
در جستجوی دانش
هر روز چیزی به تو افزوده می شود؛
در جستجوی حکمت
هر روز چیزی از تو کاسته خواهد شد
و در نهایت به بی ذهنی خواهی رسید؛
فرزانه ذهنی از خود ندارد
چه،
هر چه بیشتر بدانی
کمتر درک خواهی کرد.
تائو ته چینگ
به نقل از https://t.me/Harut_Marut
مرگ همانند یک استاد است، زیرا همه چیز را میداند…

«من سینه سرخی را دوست میدارم. به من خیره شده و پاهایش محکم بر شاخسار درختی جای گرفته بود. در چشمانش بارقهای از مسخرگی میدرخشید و چنین مینمود که به من میگوید:
«برای چه میکوشی از زندگیات چیزی بسازی؟
زندگی همینکه میگذرد زیباست، بیدغدغهی دلیلی، برنامهای، اندیشهای.»
نتوانستم پاسخی به او بدهم.»
(رستاخیز، کریستین بوبن، ترجمهی سیروس خزائلی، نشر صدای معاصر)
از صدیق قطبی و کانال تلگرامش
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست.
باقی ایام رفت…
دلارام، محسن نامجو، حامد نیک پی، کنسرت سانفرانسیسکو
ای شیر پیر بسته به زنجیر

…کزبندت ایچ عار نیاید
سودت حصار
و پیک نجاتی…
سوی تو و آن حصار نیامد…
مهدی اخوان ثالث برای محمد مصدق، ۱۳۳۵
در ستایش «خانم چاقه»
«…یه شب پیش از برنامه شروع کردم به نق زدن.
داشتم با ویکر از در می رفتم بیرون که سیمور بهم گفت کفشمو واکس بزنم. آتیش گرفتم. تماشاگرای تو استودیو کودن بودن٬ مجری کودن بود٬ تهیه کننده ها کودن بودن٬ منم نمی خواستم به خاطر اونا کفش مو واکس بزنم. گفتم اون جایی که ما می شینیم پامون از چشم همه دوره. سیمور گفت به هرحال واکس شون بزن. گفت به خاطر خانوم چاقه واکس شون بزن. هیچ وقت بهم نگفت خانم چاقه کیه اما بعد از اون هروقت برنامه داشتم کفش مو به خاطر خانم چاقه واکس زدم.
بذار برات یه راز وحشتناک بگم. گوش می کنی؟
همه ی تماشاگرا همون خانم چاقه ی سیمورن.
نمی دونی خانم چاقه واقعا کیه؟ ای بابا… ای بابا… مسیحه دیگه.
خود مسیح رفیق…»
از اینجا و اینجا
جز حکایت دوست
هرچه گفتیم
جز حکایت دوست
در همه عمر، از آن پشیمانیم…
نپایندگی
سالها پیش، در سال یگانه ۱۳۶۰، وقتی خانم مهستی هنوز در حوض مسیحیت غسل تعمید نیافته بود، ناخودآگاه یکی از اصلهای بنیادین بودایی را آواز خواند: نپایندگی.
«با هم میشه موندن وقتی که، هیچی موندنی نیست».
لیلا امامی و عباس امیر انتظام امروز رفته اند و همه میروند… و بشارت اینکه «…دوران هیچ سلطنتی جاودانه نیست».
ورای هر خوبی و بدی
سالها پیش مینوشتم.
در بند نوای کلمات بودم و طنینشان.
صداها آدم را میفریبند. آدمها میشنیدند و خوششان میآمد.
آدمهایی هم بودند که همان نواها را تکرار میکردند و آهنگها و کلمات مشابه میساختند.
اینستاگرام و دنیای مجازی امروز سرشار از این جملات است: جملات شاعرانه زیبا. بیان احساسات شاعرانه. غمها و شادیها که برای لایک مخاطب در کلماتی محدود بیان میشوند و به سرعت تغییر میکنند: کلمات صدا دار. صداها را میشود تقلید و تکرار کرد و از تکرار این همه، عالم پر از شلوغیست.
این سکوت است اما که سرشارترین کلامهااست وتکرار نمیشود و هربار روایت حکایتی جاودانه و ورای هر خوبی و بدی است…
بیشمار آقا..! بیشمار…
«…پیش از شما،
به سان شما،
بی شمارها…
با تار عنکبوت،
نوشتند روی باد:
کاین دولت خجسته جاوید زنده باد..!»
«بودنی را که از دسترس مرگ و فنا و رنج و غصه و شکست دور باشد»
از صورت آنچه که صاحب این صدا به آن معروف است، دیریست که دورم. نام او – که دیگر نیست- به بازیچه گذرای بازندگان دنیای سیاست تبدیل شده و از آن روح پر شور دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و آشنای غزاله علیزاده در زیر خروارها سیاست و خاک چیزی باقی نمانده. دنیای پر شور و پر رنج امروز ایران خسته، خالی و تهی از تمامی آن چیزهاییست که او روزی نمایندهشان بود و هنوز، سالها مانده تا او از شوخیی که دنیا با او (و ما) کرد-سیاست- پاک شود و «بلبلی دیگر» در وصف او سرود زندگی بسراید.
از گوینده این صدا که -با لحنی گویی آمیخته به بدبینی بودایی- از مرگ و زندگی میگوید :«…زندگی دنیا با مرگ در آمیخته است؛ روشنایی هایش با تاریکی، شادی هایش با رنج، خنده هایش با گریه، پیروزی هایش با شکست، زیبایی هایش با زشتی، جوانی اش با پیری و بالاخره وجودش با عدم. حقیقت این عالم فنا است و انسان را نه برای فنا، که برای بقا آفریده اند… بودنی را که از دسترس مرگ و فنا و رنج و غصه و شکست دور باشد.» و مگر نه که تمامی بودن، تمامی نوشتن و تمامی ذن وصف این بودن است؟
سالها پیش، وقتی که رضای امیرخانی هنوز معروف نشده بود، در روایت که نشریه ادبی سمپاد بود نوشته بود: «…دعای صحت و حرز سلامتی مینی است / که زیرِ پای چپِ مرتضای آوینی است…»
از مرگ دقیانوس
«…قیافهی امیر پرویز پویان جلوی چشمم است. دهانش، چشمهایش، حتی شیشههای عینکش، از شادی و غرور میخندند. دستش را مشت کرده و در هوا تکان میدهد. سرش برای جثهی کوچکش بزرگ است.
یکی از این حبابهایی که در کتابهای کارتون بالای سر آدمها میکشند تا گفتوگوها و فکرهاشان را بنویسند، فاصلهی سرش را تا سقف، پر کرده است و صدای پویان که برای سرش هم بزرگ است، توی آن حباب را با این کلمههای مکرر پر میکند: «زنده باد کوهن بندیت!»
…رادیو ایران شورش و غول سرخ مو را میگوید، مجنون. علی میگوید: «درود بر جنون شجاعان، جنون شجاعان عقل و تدبیر زندگی است.»
پویان، مشت خود را که برای بیان شادی و غرورش خیلی کوچک است، به شیوه حماسیاش، مثل هر وقت که از چهگوارا حرف میزند، در هوا تکان میدهد. یکیمان میگوید:
ببین امیر! میشود یک کاری کرد… کاری که این دانشجویان دارند میکنند… اخوان برای خودش کرده میگوید: بیمرگ است دقیانوس… دقیانوس بیمرگ نیست!
حالا دقیانوس مرده. پویان مرده. اما مرگ هست و مرگ بیمرگ است.
همین چهل سال پیش بود که همهمان زنده بودیم. محصلهای جوانی بودیم. پولهای تو جیبیمان را روی هم گذاشته بودیم و در یک ساختمان مشکوک و درب و داغون، اتاقی اجاره کرده بودیم برای همهی کارهای ممنوعمان. و اسمش را گذاشته بودیم «هتل فلاکت»…»
از اینجا (رضا دانشور ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷)
و حالا نویسنده اینها رضا دانشور هم رفته. تصویر بالای صفحه را خودم درست کرده ام، شاید یکی دوباری او را در رادیو دیده ام و تا این اواخر که خبر رفتنش میان مطالب فیس بوکی آمده ست. دیری ست که آن روزها گذشته، روزهای شلوغ ۲۰۰۶ و ۲۰۰۷. عباس معروفی بود و شهرنوش پارسی پور مزاحم تلفنی هر روزمان بود و داور هر چهارشنبه میآمد و صدای علیرضای افزودی از سوئد پخش می شد در استودیو. روزهای شلوغی بود و معلم محبوب مدرسه راهنماییم محمد ایوبی برایمان آخرین رمانش را میخواند . صداهای مهمانی شلوغی بود که به پایانش نزدیک میشد و هیچکدام از مهمانان خبر نداشتند. مثل زندگی. مثل دانشور و ایوبی که این مهمانخانه بزرگتر را ترک کرده اند و سرنوشت تک تک مهمانان و زندگان همین خواهد بود.
***
گاهی فکر میکنم به این که آیا زندگی به تمامی همین لحظه حال ست؟ آیا میتوان حال را هیچ گاه و به تمامی از گذشته جدا کرد؟ حال کسی که سالهای جوانیش را در زندان گذرانده چگونه میتواند خالی از گذشته باشد؟ حال کودکی که مادرش را در گذشته از دست داده. حال تاجری که مالش را و پاکبازی که جانش را؟ حال انسانها در رنج و کمبود و حسرت چگونه میتواند آمیخته به گذشته نباشد؟ چگونه میشود قلب انسانهایی که بیعدالتی دنیا جان و روحشان را فرسوده را با وعده تمرکز بر حال التیام داد؟
هنوز پاسخی ندارم…
آنچه بینی…
…آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت، همان بینی…
Don’t demand that things happen as you wish, but wish that they happen as they do happen, and you will go on well.”
Epictetus, Enchiridion Ch. 8
زود
آشنا، متن زیبایی نوشته در سوگ داریوش شایگان.
حالا هزار و هشتصد و اندی سال از درگذشت امپراطور مارکوس آئورلیوس می گذرد.
او که خطاب به خودش و در دفترچهی اندیشههایش نوشته بود:
«زود باشد که تو همه چیز را فراموش کنی و همه چیز… یاد تو را از خاطر ببرد.»
امپراطور روم، جایی دیگر از اشتهار مینویسد و این که «زود باشد که تو بمیری و نسل دوم انسانهایی که تو را میشناسند هم میمیرند و یاد و خاطره تو برای همیشه از خاطر روزگار محو خواهد شد… پس به یاد بسپار که دربند اشتهار نباشی که لذت اشتهار کوتاه و گذراست»
گوشه قطعه هنرمندان بهشت زهرایتهران، گوشههای گورستانهای پاریس و آمستردام و بمبئی، سرشار از استخوانهای هنرمندانی است که حالا دیری ست از خاطر همه رفتهاند.
پاس داشتن تصویری که ما از خویشتن در ذهن دیگران می آفرینیم، وهمی از اوهام بی شمار این خیال زندگیست.
چه کسی دیگر نام تو را در خیابانهای تهران به یاد میآورد آقای عباس مهرپویا!؟
قرار
قرار این بوده که هیچ چیز این دنیا را به رایگان ندهند. قرار همین بود و همین بود در سکوت لبهای پر ذکر ایران خانم در آن سالهای آخر که لال و زمینگیر شده بود و جز چشمانش، جز چشمانش که سرشار از ذکر بودند. عمری ثنای خدایی را گفته باشی و مومن به ایمانی باشی و در سن پیری این چنین خفیف و ذلیل شوی؟ عمری حواست بوده باشد و به دین و نجس و پاکی و آخر عمری کسی باید لگنت را تمیز کند؟
این چه ایمانی بود؟ ایمان تنها در معرض شک ایمان است. ایمان تنها وقتی که میلرزد و به نفس میافتد است که ایمان است. ایمان به مسیح، ایمان به ابوالفضل، ایمان به یهوه، الله یا گانش، ایمان به علم و ایمان به بی ایمانی همه در هنگام تمامیت یکیند. ایمان در احساس یقین کامل، تنها وهم ساده ایست که نفس انسانی از آن برای هویت دادن به خود استفاده میکند. و آنجاست که ایمان، ایمان می شود: وقتی که باور به چیزی ورای انسان باور پذیر نیست: وقتی ایمان به ماورای امر طبیعی، علمی نیست اما… لازم ست.
روزی آن دوست از راهی برای تصفیه نوشته بود:
«A method of purification: to pray to God, not only in secret as far as men are concerned,
but with the thought that God does not exist. »
همان روز بود در روزهای آخر آن پیرمرد که بعد عمری عزت و احترام و شلوغی زندگیش، بعد آن روزها که خسته به خانه میرسید و هزار هزار نفر را دیده بود، حالا زندگیش شده بود این آپارتمان کوچک و نگهبانها. روزهای تنهایی، سکوت، فراموش شدن. روزهای شمردن شب و روز تا وقت مرگش برسد. زندگی چقدر بالا و پایین داشت و حتی وقتی که هفتاد سالهای هم نمیتوانی مطمئن شوی که زندگی تمامی راههایش را برای غافلگیر کردنت نشانت داده. زندگی همیشه غافلگیرمان می کند، زندگی که این چنین غیرمنتظره و این چنین در حال دگرگونیست.
پدر ایمان
به داستان ابراهیم مثل یک حکایت فکر کن: یک قصه خوب. فکر کن که چرا کسی که پدر تمامی ایمان است، کسی که برتر از هر انسانیست، نتواند توانایی ساده ای را که تمامی همنوعانش دارند، داشته باشد؟ ابراهیم، توانایی ساده ترین توانایی هر موجودی را نداشت: تولید مثل. هر موجود زندهای بعد از ذات وجودش، خاصیت یگانهای را دارد: خاصیت تولید مثل و اگر این را نداشت پیش از این منقرض شده بود.
ابراهیم سالهای سال زندگیش را زندگی کرد و اما دارای این توانایی ساده نشد. توانایی والد شدن. ابراهیم در آن روزها و در آن سالها چه کسی بود؟ ابراهیم اسیر چقدر شک بود در روزهای حسرتش؟ و بعد از تمامی اینها، روزی را به یاد آور که چاقو بر گلوی فرزندش و نتیجه و نهایت آرزوی زندگی ش میگذارد.
ابراهیم از چه می گذشت؟ و آیا ذرهای عقلانیت در آن لحظه در ابراهیم بود و آیا ذرهای بی ایمانی در او حاضر بود؟ ابراهیم در آن ثانیه، آن چند لحظه کوتاه زندگیش معنای ایمان به تمامی است:
باور داشتن بر ناممکن. باور داشتن این که چیزی به این تلخی خیری ناپیدا را در سینه دارد.
و چقدر چیزهای به این تلخی دیده ایم در زندگی؟ از زندان و اعدام و تجاوز و تحقیر و تلخی و تنهایی و رنج. از کودکان بی مادر و پدر. از شهرهای سوخته و مردم از خانه رانده شده. از جوانهای با دست و لب بسته زنده به خاک سپرده شده و از جوانان در شبی تاریک اعدام شده. از نبودن عدالت و نبودن گوشی برای شنیدن و از هر چه تلخی در جهان هست. دیدن تمامی اینها و این درد و رنچ هستی و با این همه، باور داشتن که جهان، این وهم مجسم، دارای خیری بالاتر از رنج است. این که زندگی و زیستن به تمامی این رنجها میارزد و ایمان تکرار این احتمال بعید و اما شیرین است.
یونس اندر دهان ماهی شد.
دیوارم را نقش بزرگی از این تصویر جامع التواریخ پر کرده. یونسی که از دهان ماهی بیرون میآید. آنجا که می گوید :«پس درخواستش را برایش بر آورده کردیم، و او را از آن اندوه رهانیدیم. و مؤمنان را اینگونه نجات میدهیم.» روی دستان یونس از سعدی نوشته که: «قرص خورشید در سیاهی شد / یونس اندر دهان ماهی شد». و از یونس نوشتن نا تمام است اگر کلمه ای بنویسیم و ننویسیم از یونسها که به دهان ماهی رفته اند و بر نگشته اند. یونسها که «جوان افتاده اند.» ننویسیم از محسن امیر اصلانی که حالا در شکم ماهیها و در آرامترین دریاها آرام گرفته و در زمانه ای و زمینی که در آن سعید طوسیهایش آزاد و رها و پر افتخار گام می زنند.
برگی برای جدا کردن فصلها
مثل یک شب معمولی ساده در آمستردام، یک شبی در خرداد ۱۳۸۸ در تهران زندگیام برای همیشه تغییر کرد. زندگی ام، آنچنان که پیش از این از آن نگفته ام، به قبل و بعد از آن شب تقسیم می شود… آن شب بود که حس کردم دیگر هیچ وطنی نیست که منتظرم باشد. پایم از هر وطنی بریده شده بود. غریبه ای شده بودم در آستانه جهان. از سال ۲۰۰۹ میلادی. و حالا در پایان سال ۲۰۱۷ در یک شب سرد آمستردامی تاریخ برای ایرانیان زیاد دیگری هم تغییر خواهد کرد… و می توان گفت که آدمهای بیشتری دردمند می شوند، مادرانی بر سر گور خواهند آمد و پشت پدرانی خم می شود. کسانی بر ماشه ای فشار می دهند و دیگرانی چند سخنرانی پر از نفرت می کنند و عمله ظلم آنچنان مشغول ظلم خواهند بود که گویا دنیا جاودانه است و نشنیده بودند که کل من علیها فان
و می دانی؟ «لالله الامر من قبل و من بعد» ذات و حقیقت تمامی امور برای اوست. چه قبل از این روزگار و چه بعدش… سر خم می سلامت شکند اگر سبویی.
«هدف» رسیدن به کیمیایی است که «آرامش» را از ورای جنگها و انقلاب ها، از ورای تبعیدها و زندانها، از ورای مرگ و بیماری و تنهایی و غربت نشانمان بدهد.