این نوشتههای گاه گاه به طور همزمان در تلگرام نیز منتشر میشوند.
https://t.me/bydanial
نامه نوزدهم
۲۹ بهمن ۱۳۹۹یا رفیق
به ما جز شاعرانگی چه به ارث رسیده بود؟ جز آن شیدایی که تا آخر عمر با ما بماند. جز آن دل و جان شیفته در بند ضعف های بدن. آن آدمهای عادی که می خواستند چیزی بالاتر از عادی باشند و از خود شکست میخوردند.
یک روز در جنگلهای اطراف فرایبورگ، سی بار این عبارت از اکهارت را تکرار کرده ام: «…نهال چیزی برای خویش نمیخواهد که نهال با هستی یگانه شده ست و هستی از طریق اوست که جلوه و عمل میکند.
عیسی گفته بود «..نگاه کنید به سوسنهای در دشت که چگونه میرویند. که آنها نه زحمتی میکشند و نه در قدکشیدنشان تاب میخورند. اما بدانید که حتّی سلیمان هم با آن همه جلال، چون یکی از آنها آراسته نشد…» میتوانیم بگوییم که هستی – زندگی – میخواهد که نهال درخت شود اما نهال خودش را جدای از تمامیت هستی نمیبیند و هیچ چیزی برای خودش نمیخواهد.
او با آنچه که زندگی میخواهد یگانه شده ست. همینست که نمی ترسد و در آرامشست.
و اگر قرار باشد که زودتر بمیرد با آرامش و به راحتی خواهد مرد…
که او در مرگ، چونان که در زندگی تسلیم ست.»

رفیق! کلمه، ایمان و لحظات زندگی اگر صرف دو چیز نباشد هدر رفته است: در تحسین و نگریستن به آن امر بینام متعالی و جاودانه و در کاهش رنجهای انسان. در مرهم نهادن بر دلهای سوخته و در بودن در کنار مادران داغدار. و حالا این عکس ترجمه سالها تاریخ ماست. از آن روزی که ساک لباسهای عباس را برای ناهید آوردند. از آن روزی که سعید را در مجلس عروسی ش بردند و برگشتی نبود… و می دانی؟ آن چه التیام بخش است این است که زندگی، زمان برای همه مان جز اندکی نیست. رنج های ما و مستی آنان که انتهایی برای پادشاهی شان تصور نمی کنند جز اندکی نمی پاید.
***
۲۰ سال بود که شهرم را ندیده بودم و سرشار بودم از دلتنگی. از سر آن دستگیریها و پنهان شدنمان و رفتنمان. دلم لک زده بود برای کوچه ده. برای حاج عمو. ۲۰ سال گذشته بود و روزهای بعد از دوم خرداد بود که برگشتم. به آن خیابانها که دیگر آن خیابانها نبودند. زمان گذشته بود و من دلتنگ جایی در زمانی از دست رفته بودم و خاطره ها تنها در قلب من زنده بودند. این ذهن ماست که ما را در ساختن تصویری از گذشته که تنها در جایی ماورای زمان حاضر است فریب می دهد. ما در شهرها و زنان و مردان به دنبال داستان گم شده خود میگردیم و همین است که این جستجو و یافتن جز بر ناامیدی و خستگیمان نمیافزاید.
حاج عمو نبود. مهرسیما رفته بود. موهایم سپید شده بود و انگار همه چیز، بندر هامبورگ، قدم زدن در جنگلها و شهرها همه خوابی بود. انگار که از خوابی بیدار شده بودم و موهایم همه به یکباره سپید شده بود و در خواب پیر شده بودم. اصحاب کهف بودم. سگم مرده بود. همه چیز رفته بود جز آن قلب شیدا. جز آن دل دیوانه. و رفیق همین است که تعجب نمی کنم که آن خانم – آنهماری شیمل- روی سنگ گورش نوشته که: «آدمها خفته اند و آنگاه که می میرند بیدار می شوند…».
انگار همه مان خواب بودیم. خواب طولانی سرشار از آن رنجها که سیاست، قدرت، دین و نیت های خوب انسانی می آفریند. آنها که میخواستند بهشت بسازند و طلیعه دار جهنم شدند. و چقدر این داستان آشنا بود؟ قرن بیستم میلادی پر از است از نیتهای خوب آدمها که قصد ساختن بهشتی بر عالم خاکی داشتند. ما در ساختن بیرونمان بیش از بهبود درونمان عجله داشتیم و «ذره نایافته از هستی، بخش» نمی تواند که «هستیبخش» شود.
اساطیر قدیم پر از داستانهای عجیب باور نکردنی است. داستان پیرمردی که فکر می کرد قرار است سیل بیاید و هیچ کس باورش نمی کرد و کشتی می ساخت و عاقبت آنقدر ماند که باران را ببیند و سیل را که همه چیز را می شست و می برد.
این تنها معجزه این داستان اساطیری ست: باور، امید و ایمان به خبری که تا حد جنون ناممکن و بعید به نظر میرسد… ایمان به تغییر و باور به این که «چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند…»
قربانت
آرش
نامه هجدهم
۲۵ دی ۱۳۹۹رفیق جانم
این روزها که میرود هفته ها میشود که آدم دیگری را نمی بینم. صبحها ماشین را روشن میکنم و توربینهای مختلف را چک میکنم. عصرها بر میگردم و فریزر را باز میکنم و غذای امروز را میپزم و بعد می روم مینشنیم در حیاط و آتش روشن میکنم در آتشدان و قلیانم را آتش میکنم و خیره میشوم به شعلهها.

بعد کمی پای موبایل وقت میکُشم و شب میشود و نوبت مراقبه و عبادت و نرمش است و خواب و فردا روز دیگر. هر روز باد میآید و بادها طوفان می شود و انگار همه چیز را جارو میزند و پاک میکند و اینجا شاید تمیزترین و اما خالی ترین هوای جهان را تنفس می کنم.
روزها بیشتر خاکستری ست. کم آفتابی می شود اما پنج ماه که بگذرد خورشید می آید و آسمان آبی در میآید و گلها بیرون میآیند و چمدانم را میبندم و در یک روستای کوچک جنوب نپال باز می کنم. شیلا زودتر رفته و کار را شروع کرده و من هم رفتهام که چند توالت بسازیم برای مدرسه ده. شیلا و آن تلخی کلام گزنده اش را که از مادربزرگهای همسن او انتظار نداری… بعد همه چیز را آماده کردهایم و کارها تمام شده و جشن گرفته ایم و نوشیده ایم و دو تا صندلی پلاستیکی گذاشته ایم و در تاریکی شب ده، به سیاهی جنگلهای دور و آبی پرستاره آسمان خیره شدهایم. گوشیهامان را خاموش کرده ایم و در سکوت به آنچه در فهم این مرد شصت ساله ایرانی و این زن هفتاد و دو ساله آمریکایی مشترک بوده فکر کردهایم.
آدم ها عاشق جاودانگی اند. عاشق اینند که در چرخه بینهایتی که میلیون ها میلیون آدم در آن آمده و رفته و از هیچ کدامشان هیچ نشانی نیست، ماندگار شوند.
حالا نشسته ایم روی صندلی های پلاستیکی با حس سبکی و مستیی که دنیا را و تمامی رنجهایش را به هیچ میگیرد. آدمهای از دست داده را و وطنهای از دست رفته را و همه چیزهای نداشته را. راضی ست به ساختن و داشتن در لحظه. راضی ست به حس نکردن درد در بدن و سلامت تن و گرما و عطر غذا و میداند که می تواند از طولانی ترین شبها هم زنده بیرون بیاید. از گرمای شب تابستان لذت می بریم و برای کسی که کوهها را دوست دارد و با آنها بزرگ شده، آماده می شوم که برگردم به مسطح ترین زمینهای شمال آلمان.
زندگی در امید، و در بشارت به وجود این امید است که معنی پیدا میکند. معنویت در باور به این امیدست و اگر این روزهای تیره پیامبری میداشت تنها نویدگر امید بود. امید که این روزها هم میگذرد. که بدترین روزها و بدترین شرایط بیرونی هم در عین تلخی و زشتی می تواند خوبی را گاهی، وقتی، در میان جان آدمیانی بیدار کند. که آدمهای خوب روزهای بد آدمهای خوبتری هستند.
سوفی شول یادت هست؟ که دنیا از خوبی خالی نمیماند و هیچ تیرگی و هیچ ظلمت و ظلمی پایدار نیست. که «دوران هیچم منزلتی جاودانه نیست…»
می دانی. برای همین است که فکر می کنم دیگر نیاز به دکتر و مهندس نداریم. نیاز داریم به پیامبر امید در در روزهای ناامیدی و آدمهای خوب و معلمها که یاد خاطره آدمهای خوب کنند. «یه روز خوب میاد…» که فرزندان ایران فردا و خاورمیانه فردا دغدغه شان جنگ و زندان و تحریم و اعدام نیست. هواپیماها به سلامت میپرند و کسی در خیابانها شلیک نمیکند. خیابانها پر از بوی شیرینی دانمارکی ست و شاعرها و درویشها و مستها به امنیت به خانه می روند و آنجا و آن شب یک عالمه معلم می خواهیم که از قصه های دور و حکایت خوبی آدمهای قدیم و از بدیشان بگویند و بگویند که دنیا همیشه نیازمند قهرمان است. دنیا نیازمند قهرمانهای ساده پر از گناه و اشتباه ست که روزی میان دو انتخاب، انتخاب بهتری را می گزینند و رستگار می شوند.
آن شب تابستانی وقتی با شیلا نشسته ایم و از پرده زمان می گذریم و تا زیبایی گرم آن شبهای چراغانی سفر می کنیم و برمیگردیم.. میدانیم که: «می توان سرمای سختترین کوهستانها را با فکر کردن به گرمی آتش خانه یار تاب آورد…»
قربانت
آرش
شمال آلمان
نامه هفدهم
۱۳ آذر ۱۳۹۹چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم.
نه شبم، نه شب پرستم که حدیث خواب گویم.
رفیق
یک آذر ماهی مثل این روزها، بعد ناهار دانشکده، حاج مرتضی را دیدم بالای پیچ شمیران. کاپشن آمریکایی تنم بود و سبیل چپی بالای لبم. سلامی کردم و کمی حرف زدیم. گفت: «آرش خان! من همه اینها رو که میگن کمونیستند و ماتریالیست میفهمم. این که میگن دلیلی برای وجود خدا و پیغمبری نیست. اصلا قبول. اما دیدی وقتی می ری تو این حرمها چه حسی میگیرتت؟ اصلا نه حرم ماها. معبد طلایی سیکها، کلیسای مسیحیا. دیدی اون حس وارد شدن به یه وجود بزرگتر رو؟ حس کردن این که یه چیزی، هر چیز بزرگتری وجود داره؟ همون حسی که وقتی عظمت کوه و دریا رو می بینیم حسش میکنیم؟ اون نقطه اول و آخر چیزهاییه که درباره ایمان باید بدونی… همون نقطه وصلت میکنه به چیزی که باید. همون نقطه، نور میشه تو تاریکی دل آدمها…» یک پا شاعر شده بود حاجی… پوزخندی زدم. یا حقی گفت و رفت به سمت بالا…
و ببین! من همیشه برایت گفته ام که در حال زندگی کن! در لحظه حال و جدای از خاطره گذشته و امید آینده. اما فکر میکنم که گاهی جهانی در لحظه ای و مکانی متوقف شده. در آن لحظه دیدارمان و تمام آنچه که روزگار آبستنش بود. و انگار که زندگی ترکیب خطهاییست که این لحظههای مهم را به هم متصل میکند. لحظههای «حالی» که از ما میخواهد که ما بهترین نقش خودمان را ایفا کنیم و بهترین آن چیزی شویم که می توانیم و تنها یگانه ماست.
که قدمی جلوتر برویم و قدمی بیشتر تاب بیاوریم…
باقی بقایت
از راه دور
آرش
نامه شانزدهم
۲۹ آبان ۱۳۹۹رفیق جانم
ما در تماشای زیبایی ست که زیبا میشویم.
ما در نگریستن به آن لحظه های سرشار و پاکست که رشد میکنیم و روحمان عمیقتر میشود. زندگی سرشار از این لحظههاست برای آن کسی که «منتظر» زندگی کرده. شنیده ای که «و منهم من ینتظر…»؟ شنیده ای که: «جان من … انتظار میکشد؛ بیش از انتظار کشیدن نگهبانان برای صبح…»؟ ما منتظر و مراقب چیزی نبودیم… ما بر زندگیمان دقت نمیکردیم و روزگاری مست زندگی بوده ایم. آن زمستان ۵۵ پایین هتل مرمر و آن نیمه شب پشت وانت… ما مثل آدمهای عادی زندگی کرده ایم. در دغدغه ها و خواستنهامان و غرق زندگی شده ایم. دلمان خواسته خانه بهتری بخریم و ماشین قشنگتری. زندگی جز این نبوده. تو هم مثل من عاشق ماشینها بوده ای. فقط کیوان بود که انقدر سفت بود و هیچ راضی نمیشد و پیر شدم تا آن همه پول را داد و آن پورشه ۱۹۹۹ را خرید. باید برایش توضیح میدادم که زندگی دو روز است و فکر میکردم که می توانم آن غم بزرگ رفتن حمید را با خرید و داشتن بیشتر پنهان کنم. به من پناه آورده بود و بعضی موقعها نمیدانی چطور کسی را خوشحال کنی و یادت میرود که شادمانی در ارتباط عمیق انسانیست و نه در داشتنها. دیدم کیوان که پول دارد و هیچ چیز دیگری نمانده که نکرده باشد و نداشته باشد و راضیش کردم که برود کیف دنیا را بکند با آن ماشین… و نمی دانی چه میگویم: پورشه ۹۱۱ مدل ۱۹۹۹ نقره ای که میتوانی خودت و آسمان را روی برق بدنهش ببینی… وقتی گاز میدهی را نگویم… و ببین؟ یکروزهایی آرزوهایی شبیه این ما را از خودمان غافل میکند. رسیدن به آن چیزها که نمی توان به دستشان آورد و بعد رسیدن به آن چیزها و باز نرسیدن.
ماشین را خرید و غمش کمتر نشد. رفت با ماشین دیدن پدرش از شمال به جنوب فرانسه. هنوز نرسیده، پدرش هم سر این خریدش شاکی شد و دعوایی راه انداخت که نگو. پدر شب خوابید و صبح فردایش بیدار نشد. فکرش را بکن؟ اینها داستان نیستها. گذاشت و زد و همان شبی مرد که این رفیق ما رفت دیدن پدرش که حالش بهتر شود و غم دیگری را فراموش کند. فردایش با پورشه ۹۱۱ راه افتاد دنبال ماشین نعشکش و حالا همه آنچیزها که در زندگی ش استوار بودند رفته بودند. زمین لرزیده بود و ما در لرزیدن قلبهامان و زمین زیرپایمان گاهی بارقههایی از نور حقیقی را میبینیم… رها کرد خیلی چیزها را و سالی چند وقت بیمارستان پاریس را رها کرد و حالا کودکانی در بندرلنگه، زاهدان، سبزوار و اهواز و صد شهر دیگر میتوانند تخت بیماری را ترک کنند و زندگی بهتری داشته باشند. «که من آمده ام که ایشان حیات داشته باشند و به تمامی، حیات بهتری داشته باشند…» می دانی؟ شاید می دانست که زیاد وقت ندارد. که آنقدر زود، کنار مجهزترین بیمارستانها و کنار بهترین پزشک برود به آن سفر نهایی.

داستان زندگی بعضی از آدمها داستان زیبایی ست و من آمده ام که این زیبایی را یادت، یاد خودم بیاورم.
زندگی ۵۹ ساله کیوان داستان زیبایی بود و اگر کسی -میانه این روزهای تیره آبان ۹۹- گفت که همه چیز این دنیا زشتیست، همه چیز دروغ و تیرگی و سیاهی ست، میان این همه پلشتی و بی عدالتی و آدمهای منفعت طلب یادت نرود که آدمهایی هم بودند که در عین عادی بودن و تمام ضعفهای انسانی، لحظهای و جایی از خودشان گذشتند و به آن قدر که از خود عبور کرده بودند «زیبا»تر شدند.
***
«دین» باور وامید به دیدن این زیبایی در جهان است جدای از این که به روایتی تاریخی باور داشته باشیم یا نه.
باور و امید به این که این زیبایی به چیزی ماندگارتر از عالم ماده مرتبط است.
همان امید که به ماندگاری خوبیها و مهربانیها و دیدن دوباره تمامی عزیزان رفتهمان و خاطرات خوب گذشتهمان داریم.
***
داستان زندگی او پرده زیبایی نقاشی بود و دنیا کارگاه هنرمندی ست که گاهی از این پردهها نقش میزند و کرور کرور نقشهای دیگر که زیباییشان را نمیفهمیم. حالا یک شب این پردهها را برایت تعریف کرده ام و هزار شب دیگر باقی مانده… و خدا را چه دیدی. شاید یک روز یک صفحه این کتاب قصه زندگی تو باشد.
باقی بقایت
آرش
برمن
نامه پانزدهم
۵ آبان ۱۳۹۹رفیق جانم
مدتی شد که برایت ننوشتم اما بگذار برایت داستانی را بگویم از ۲۵ سال پیش و روزهای ابتدای مهاجرتم. روایتی که انگار از انتهای قلبم آمده و دیری آنجا نگهش داشته ام و برای کسی نگفتهامش. غروبی بود و نشسته بودم بیرون کانتینتر کارگاه و خیره شده بودم به رقص شعله های آتش در آتشدانی که نفر قبلی جا گذاشته بود. خیره بودم به صدای هیزم ها که روی شعلهها میسوختند و آن چیزی که در ورای شعله ها باقی میماند.

و فکر میکردم که شاید هر ذره این سوختنهای زمینی، نقشی است از سوختن در محبت آتشی جاودانه که دیر یا زود همه را می سوزاند. رنجها چوب جان ما را می سوزانند و تمامی آنچیزها که گذراست میرود و تنها آنچه ماندنیست میماند. صفحه اول آن کتاب را باز کرده بودم و نوشته بود که این کتاب در این خلاصه می شود که: «هیچ چیز حقیقی را نمی توان از بین برد و هیچ امر مجازی (به راستی) وجود ندارد. و در این نکته آرامش الاهی نهفته است.»
نشسته بودم و بطری خالی در دستم بود و به دو کشیش مسیحی فکر میکردم: پدر عفیف عسیران و پدر توماس مرتون. به عفیف از خاندان معروف عسیران شیعه لبنانی که مسیحی شد و عمرش را وقف آموزش جوانان در محرومیت کرد و حالا نامش در تصحیح و ویرایش خیلی از شاهکارهای ادب فارسی می درخشد و توماس مرتون و آن جان شیفته ای که والهی حقیقت بود و جانش را بر سر آن روح شیدا داد.
یکسال بود که سر این کار بودم. برای شرکت خطوط برق نیدرزاکسن کار می کردم و گلف قدیمیی دستم بود که بتوانم ایستگاههای مختلف را چک کنم و هر هفته دو نفر را می دیدم: مارتای پستچی که مجله ام را میآورد و اریک را که میآمد و گزارشهایم را چک میکرد. یک تلویزیون داشتم و رادیوی موج کوتاه که تنها جایی بود که میتوانستم به صدای فارسی گوش کنم. چند ماه می شد که امیلیا رهایم کرده بود. با یک یادداشت نیم صفحه ای در یک پاکت زرد روغنی نوشته بود که «…من نمیتوانم تو را به تمامی بفهمم و این مرا می ترساند و ما آینده ای نداریم…»
تنها بودم. به آتش نگاه میکردم و به چوب درختان که خاکستر می شد و به سکوت و تنهایی که درختان تنومند را خشک میکند. و رفیق؟ آیا جز این است که ما تنها به اندازه حرفهای نگفته مان، به اندازه سکوتمان، به اندازه آن حرفها که تنها سهم آسمان می شود است که بزرگ می شویم؟ «دنیای قشنگ نو» دنیای اینترنت و توییتر و اینستاگرام این امکان را از ما گرفت که گاهی حرفها و فکرها را برای خودمان نگاه داریم. که مثل صدف روی زبری شنهای ناملایمات لایه ای صیقلی از دلمان بکشیم و هنوز در قعر چاههای دلمان گنجی برای کشف شدن داشته باشیم. مگر شازده کوچولو نگفته بود که «قدر صحرا به اندازه چاههایی است که در خود پنهان دارد»؟
تنها بودم در آن زمستان سرد شمال آلمان و یک ساعتی راه بود تا نزدیکترین شهر. تا چشم کار میکرد مزرعه بود و زمین سبز و باد و تنهایی… و تنهایی چیست مگر نبودن کسی کنار آن آتش که حتی اندکی در شب سیاه روح راه رفته باشد و حس کردن گرمای لیوان چای و بوی هیزم و حتی اندکی حس دیده شدن و شنیده شدن؟ و همیشه فاصله ای هست. همیشه در نزدیکی به روح دیگری فاصله ای باقی می ماند و «و وصل ممکن نیست». زندگی به ما میآموزد که به «اندکی» شنیده شدن و «اندکی» فهمیده شدن و حتی «اندکی» شفقت راضی باشیم. دنیا جای هیچ چیز به تمامی کاملی نیست و همیشه تنها میتوان «اندکی» بهتر بود.

تنها بودم و غمگین و کنار آتش کسی ننشسته بود.
کتاب را باز کردم: نوشته بود که «رها کن خودت را از همیشه قضاوت کردن امور. از این که هر امری را خوب یا بد و لذت بخش و یا رنج آور بنامی. و جای همه این چیزها به درون ت بنگر و آرامشی که در آن است…»
یک چیزی درونم تکان خورد. انگار از صندلی راننده رفتم و پشت، آن پشت ها نشستم. تنها بودم. سرد بود و باد میآمد و هر هفته تنها با دو نفر حرف می زدم و اما این نه خوب بود و نه بد. انگار تماشاچی داستان زندگی کسی دیگر بودم، شاعر ایرانی در شمال آلمان و آسمان خاکستری و باد و آتش. چیزی برای قضاوت نبود. زنده بودم. نگاه میکردم و غمی آشنا و دیرینه جایش را داد به آرامشی عمیق. برای ساعتی محو آتش بودم و همه چیز یادم رفت. دیوارهای بازداشتگاه و حاج مرتضی و امیلیا و تهران و استانبول همه رفته بودند و من محو در عمیق دریایی بینهایت بودم. آرامشی که نیازمند بود و نبود هیچ چیزی نبود. انگار «من» من رفته بود و پرنده ای بودم که از بالای درخت به زندگی آدمها نگاه میکردم و غمها و شادیهاشان. در دلم جوانه ای زده بود از تنومندترین درختان. – حتی به کوتاهی لحظه ای- با آتش یکی شده بودم و حالا شعله ای مرا از درون گرم میکرد…
باقی بقایت
آرش
نامه چهاردهم
۹ شهریور ۱۳۹۹رفیق جانم،
هر روز که میگذرد بیشتر خوابهایم مثل مه غلیظی می پیچد میان بیداریم. نمیدانم که بیدارم یا خواب. قلبم، روحم جایی میان خوابها گیر میکند و روزها که بیدار می شوم قلبم در جایی دیگر جا مانده. در عالمی دیگر، در جهانی موازی که روزگار می توانست جور دیگری باشد اگر هزار اتفاق جور دیگری میافتاد.
***

در این سالها چند باری شده که سرشار از حسرت باشم. بار اول وقتی در گورستان بودم و نام روی گوری را که بر آن ایستاده بودم را خواندم. اسم آقا جان بود، معلم تارم که من را مثل پسرش دوست داشت. چقدر از او بیخبر بودم؟ کجا غیبم زده بود؟ حالا زندگی مرا آورده بود پیش او و در شرمندگی و حیرت، آنجا و میان این دو خط بین تولد و وفات که نام او را داشت ایستاده بودم.
یا این سالهای آخر وقتی در اینترنت دیدم که آنا دوست دختر اسپانیایی آن روزهای پیش از مهاجرت به هند، خیلی وقت است که دیگر نیست. نامش تنها در جایزه ای که به نام او (در شهرش کوردوبا) باقی مانده بود و چقدر وقت کم بود؟ برای ما و برای آن روحی که در آن تابستان برلین دیده بودم… برای آن چند هفته که زیر غبار حوادث بعدش نهان ماند و حالا او – که جوانتر از من بود – سه سال بود که رفته بود و من مانده بودم و حالا چقدر دیر می فهمیدم که زمان برای همه چیز، -برای یک سلام دیگر، برای خداحافظی، برای لبخندی دیگر و برای طلب بخشایشی- چقدر محدود بود و چقدر دوراهی در زندگیمان بود که ما را تا اینجا آورده بود که حالا هستیم. اگر آن روز آن تلفن آخر را نمی زدیم و اگر ایمیل را دیرتر دیده بودیم حالا کجای دنیا بودیم ؟ داستان زندگی هر کدام از ما ساخته چقدر انتخاب ها و دوراهی های مختلف ست؟
***
سیمون وی یک جایی یک تعبیر قشنگی دارد و میگوید این (قصه های) زندگی پیش چشم ما مثل یک صفحه روزنامه است که آدمی که سواد خواندن نداشته باشد آن را سر و ته به دست گرفته باشد: پر از شکل های کوچک و بزرگ و خطوط عجیب. یک جاهایی رنگ و قلم این خطوط با هم فرق میکند، یک جایی سیاه است و یک جایی با خط قرمز نوشته اند. حکمت اما برعکس کردن این روزنامه و توانایی خواندنش است و فهمیدن این که علیرغم رنگ های مختلف و کوچکی و بزرگی نوشتهها، مفهوم جملات چیزی متفاوت از بزرگی و کوچکی خطوط نوشته شان است.
داستان عشق و مرگ و حیرت چه به فارسی و عربی و آلمانی قصه «شگفتی» ست و فرقی نمی کند که با خطوط قرمز بنویسندشان یا سیاه و خاکستری. ما اما از داستان غیر منتظره زندگی هامان و از این تغییر ایام و از انتخابهایی که در آن سهمی نداشته ایم، جز به اندازه ی کسی که خواندن نمی داند و به خطوط روزنامه ای نگاه می کند نمیفهمیم و سهممان از این نمایش جز حیرت و دستی خالی نیست…
***
از حکمت میگفتم و حکیم حاج مرتضی بود رفیق. حاج مرتضی که ما را بزرگ کرد: من و تو را. عضو کمونیست ضد دین اقلیتی را حاج مرتضی بزرگ کرد و یادم نمی رود، محرم آن سال را که خبر رفتنش را شنیدم و تمامی ساحل برمنهافن را قدم زدم و گریستم. آن آخرین بار که دیدمش، مست و خراب با خسرو در کوچه میآمدیم و آقا مرتضی با این که میدانست که ما دیگر آن نوجوانان قدیمها نیستیم، نگهمان داشت و دست گذاشت روی شانه ام و عمامه ش را داد عقب و گفت: «آرش خان! حرف این آخوندا رو گوش نکن. همه این جماعت نمازگزار هم اگه تو خانواده مسیحی به دنیا اومده بود الان مسیحی بودن. دین و این حرفها همش حرفه… دینی اگه هست اون خوبی ی که آدمها تو یه آدم خوب دیگه می بینند و براشون اون خوب کامل تجلی می کنه…آرش خان! حرف زدن از خوبی کسی رو خوب نمی کنه. این چیریک بازی های شما هم چیزی رو عوض نمیکنه. یه جوری زندگی کن که اگه زن بقال محل خواست برای بچهش قصهی یه آدم خوب رو بگه قصه تو رو بگه…یاد بگیر که خوب زندگی کنی… تموم دین همینه…»
خیره نگاهش کردم. نمی فهمیدم چه میگوید. یا حقی گفت و راهش را کشید و رفت… رفت و دور شد در غبار خاطرهها و من سالها با باوری که او داشت جنگیدم و سالها طول کشید تا حرفش را بفهمم و حالا میدانم که ورای همه این داستانها و داستان ایمان و افسانه ش، او نمایش تمام آن چیزی بود که من از ایمان دیده ام .
در او، نگاه کرده ام به آن خوبی مطلق که در کالبد آدمی عادی جای گرفته بود. به اویی که وقتی قرار شد پا روی حق بگذارد، ننگ بدنامی و سختی و تنهایی را به جان خرید و زیست اخلاقی را به راحتی دنیا ترجیح داد. به او که او در صلح بود با صورت دنیا و این اسم ها و اسم ایمان و بی ایمانی.او که اسم کفر و اسلام و مسیحیت و بهاییت و شیعه و سنی برایش یکی بود و… او که صورت و باطن ایمان بود برای همه ما بریدگان از دین و… باز «گوشم شنید قصه ایمان و مست شد… کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست…»
***
و می دانی؟ این روزها که این همه خشم بر دین و دینداری و بر آسمانها را می بینم، فکر میکنم به جنگها که در جوانی م کرده ام و بعد از سالها جنگیدن با آن بالا، تنها میدانم که نباید تسلیم مطلق هیچ امر مقدسی شد که اندیشهات را و عقلانیتت را از تو میگیرد و (می توان و باید در هر روایت تاریخیی و در هر بیان انسانی از امر مقدس تردید کرد و اما در عین حال) نباید به جنگ آسمانها رفت که قلبت و روحت را از تو خواهد گرفت.
***
مارتین لوتر کینگ میگوید که «با عصبانیت میتوان بپا خواست اما نمیتوان طولانی ایستاد». زود باشد و -نوجوانان این روزها آن روز را خواهند دید- که دیوارهای زندان سیاست فرو بریزد و آن روز خشم از آسمان همه جا را پر می کند. این سوال که چرا نبودی؟ که چرا ابری نیامد و بارانی نبارید و چرا سیاست خدا را از ما دزدید و هیچ معجزه ای نشد؟ خداوند و آسمانها کجا بودند در تیرهترین و تلخترین شبها؟ و اینجاست که سیمون وی می نویسد: «…راهی برای پاک شدن: که خدا را بخوانیم و نه تنها در نهان… که با این اندیشه که خدایی وجود ندارد…» ۱
می دانی که مادر ترزا، بعد از سالها عبادت و تلاش و خدمت بارها و بارها در طول زندگیش در «شب سیاه روح» گرفتار شد و خسته شد از پاسخی نشنیدن و شک کردن به همه چیز؟ «دوست دارد یار این آشفتگی»؟
تو که می دانی بگو که «دوست» دارد رفیق!
***
آدمها خشمگینند از آسمان و خشم، مثل هوس و مثل خشونت گذاراست. حکایت آسمانها حکایت امر گذرا نیست. حکایت عشق، حکایت زندگی، حکایت دلهای شکسته و ارواح آرام، حکایت مانایی و ماندگاری ست و دیر یا زود، آدم به گذشته نگاه میکند و از زخمهایش می آموزد. از زخمهای شخصی ش و از آن زخم ها که همگیمان برداشتیم. ما نتیجه محتوم و بی اختیار آن چیزها نیستیم که بر ما اتفاق افتاده اند و این انتخابهای ما و پاسخ ما به رنج هایمان است که ما را شکل میدهد.
***
نوشته است که: ۲ you must consider yourself a pilgrim, an exile on earth. که خود را زائری و تبعیدی بر زمین حساب کن. که «کن فی الدنیا کانک غریب»… که غریب باش و غریبانه بزی. که «انگار کن که این نقش دنیا هیچ وقت نبوده و آن جهان ماندگار هیچ وقت از پیش چشمانمان پنهان نشده…»۳ و ما میدانیم که مسافر بودن و غریب بودن و دل نبستن به اسباب این خانه دنیا چقدر سخت است که ما آدمها را در تبعیدی ابدی دیده ایم و سهراب را که ۲۸ سال کنار بازارچه اوسدورپ پلین خرت و پرت فروخت و با حسرت دیدن دوباره بازارچه شاهپور و شهر خاطرات کودکیش گوشه بیمارستان رفت و آن روز بارانی -وقتی حسرت دیدن خانه را برای همیشه با خود برد- تنها من حاضر بودم و مددکار شهرداری و چه کسی می فهمد رنج او را و آدمها همیشه یگانه و منحصر به خود رنج میبرند…
***
می دانم که این حرفها چقدر سخت است و چقدر- خانهای نداشتن. چقدر سخت است مثل یک مسافر زیستن. ما می دانیم که آدمی به همین دلبستگیهای کوچک ست که زنده میماند: به صدای دوستی و امید رسیدن سحری… به انتظار معجزه ای! به گرمی لیوان چای در سوز سرمای زمستان. به هوای پاییز ماسال و صدای جنگلهای فومنات. به آسمان کویر و گرمای شط و بوی پیاز داغ و غذای در حال جا افتادن و آن ارتباطات سالم انسانی که بودن ما را در ما زنده نگه می دارد. آن شمعها و آتشها، آن حکایتها و داستان آن زندگیها که ما را زندگی می بخشند و «شب سیاه روح» مان را سحر میکنند.
با مهر
آرش
شمال آلمان
۱- A method of purification: to pray to God, not only in secret as far as men are concerned, but with the thought that God does not exist. Excerpted from Simone Weil‘s Gravity and Grace. First French edition 1947.
۲-
تشبه به مسیح، توماس آکمپیس ترجمه سایه میثمی
۳- آخرین نامه منسوب به حسین بن علی از کربلا به محمد حنفیه در مدینه
نامه سیزدهم
۲۲ خرداد ۱۳۹۹گفته بود که: «فلانی، من هیچ طلبی از این دنیا ندارم. هیچ چیزی نیست دیگر که فکر کنم دنیا وظیفه اش بود که به ما بدهد و نداد و آماده رفتنم هر وقت که وقتش بیاید» و آن پادشاه -مارکوس آئورلیوس بزرگ- بارها همین را تکرار کرده بود…
دنیا خیلی چیزها را از ما گرفت رفیق، دنیا رفقایمان را گرفت و دوستی را و آن شهر را که دوست میداشتیم. دنیا انگشت سرباز عراقی بود که قلب دایی حبیب را پاره می کرد و گلوله سرباز ایرانی وقتی بهروز را کف خیابانهای تهران نشانه میگرفت. دنیا تمام آن چیزها بود که تصور میکردیم که میخواهیم و به دست میآوریم. آن چیزها که گمان میکردیم که بایستی به دست آوریم و حقمان است و حقیقت این است که انسان بر داشتن هیچ چیزی، حقی ندارد…
در جوانی گمان می کنیم که عشق چاره تمامی رنجهاست. این که آغوش انسان دیگری میتواند این سنگینی تحمل ناپذیر هستی را تحمل پذیر کند و آن شور بینهایتی باشد که چرخ هستی را میچرخاند. آن احساس شیرین، وقتی در ابتدای جوانی دل می بازیم. آن وقت که دنیا رنگی دیگر میگیرد و تمامی خاکستریهای خاکستریترین، ابریترین شهرها – تهران، رشت، لندن یا آمستردام- رنگی میشود. وقتی که همه چیز تازه است و امیدها و امکانها بیاندازه… وقتی که گمان میکنیم توانایی تغییر هر چیزی را داریم و دنیا تحت ارادهمان خواهد بود.
زمان و گذر سالها اوهام و تصوراتمان را تصحیح میکند.
یاد می گیریم که ما تنها توانا به تغییر چیزهای اندکی هستیم: ذهنمان و قضاوتمان نسبت به رویدادها. ما نمی توانیم جلوی ماشینی را که از خط مقابل سبقت می گیرد و با سرعتی بی نهایت به سوی ما میآید را بگیریم و نمی توانیم در مقابل آن بیماری نهفته که به آرامی در درونمان رشد میکند کار زیادی کنیم و نمیتوانیم سپری باشیم وقتی هزاران هزاران تن زیر فشار چکمه ها از نفس کشیدن می افتند.
چیزها هست که می توان تغییر داد. می توان رُزا پارکس بود و صندلی اتوبوس را برای هیچ سفیدی خالی نکرد و تسلیم جرم رنگین پوست بودن نشد. می توان سوفی شول بود و نوشت که: «چه روز آفتابی خوبی! و من باید بروم… اما مرگ من چه اهمیتی دارد اگر باعث شود که هزاران نفر بیدار شوند و کاری کنند.»

و ببین چقدر نور می درخشد در جمله اول این دختر ۲۱ ساله که به سوی سکوی اعدام میرود: چه روز آفتابی خوبی… و من باید بروم. انگار کتاب مقدسی شروع می شود و در این سه نقطه میان این دو جمله به پایان می رسد. دنیا سرشار از روزهای آفتابی خوب است که در آن پرنده ها می خوانند و صدای کودکان و شادی جشنها و شلوغی دست فروشها میآید …اما ما باید برویم…
یا می توان مهدی آذریزدی بود و یک عمر در انزوا و تنهایی در قلب دنیایی پر از آشوب، ماندگارترین کتابها را نوشت که رنگ خاطرات نسلها کودک و نوجوان شود و بماند در درون ذهنها و قلبهاشان هر کجای این دنیا که رفتند…
اما می شود تسلیم بود و تنها نگاه کرد در سکوت و دید که اما در ورای تمامی انتخابهامان نمیتوانیم و -قرار نیست- که به تمامی آنچیزها که میخواهیم برسیم. انتخابهای ما محدودتر از آن چیزی است که در آینه امید و انتظارات کودکیمان میبینیم و در آخر، این نمایش بیرونی داستان زندگیمان نیست که اهمیت دارد. آن لقبها و عنوانها و قلهها که فتح کرده ایم… آن چیز که دیگران از ما به خاطر میسپارند و آن کارها که دیگران تصور میکنند که انجامدادهایم…
کیفیت زندگی ما در چشمان حقیقتی والاتر و آسمانی تر دیده می شود و او حقیقت زندگی ما را نه در افعالمان که در قلبهای مان و سکوت و تردید و ترس و امید درونش میبیند.
***
هنوز نمیدانم که چه دیده بود که هیچ انتظاری دیگر از دنیا نداشت و این سان زندگی کرد و این سان رفت. در میانه ما که سرشار از انتظاریم از دنیا و از خودمان و از آدمها. میان ما که ضعیفیم و این همه نیازمند بخشایش و نیازمند رسیدن به خواستههامان و توجه دیگران و آنچه آرزو کرده ایم… نمی دانم و پرندهها میخوانند و گلدان شعمدانی، ایوان را رنگی میکند و چه روز آفتابی خوبی ست…
اما ما باید برویم…
دلتنگت
آرش
مونیخ
نامه دوازدهم
۱۲ خرداد ۱۳۹۹یا رفیق من لا رفیق له…
رفیق جانم
چه چیزی در روحهای بزرگ و قلبهای وسیع است که همیشه پر از دلتنگیست؟ یا شاید بر عکس است. دلتنگی، قلبهای ما را وسیع میکند و جا باز میکند در قلبهامان؟ آن شب شلوغ در آن پیتزا فروشی و آن غروب آفتاب داخل مینی بوس، آن شهر که عاشقش بودیم و آن دریا که روحمان در آن غوطه ور بود…
خاطراتمان جز در تصاویری در ذهنمان زنده نیستند و هر لحظه زندگیمان تنها تجسم وهمی بی انتهاست و زمان آن چیزی است که این وهم را «واقعی» نشان میدهد.
کاروان بی انتهای انسانها میآید و میرود و ما به دنبالشان…
ناپایندگی.
ناپایندگی است…

از قلبهای وسیع میگفتم…(وسیع باش و تنها و سربه زیر و سخت.) از آن قلبها که آنقدر از دست داده اند که خالی خالی بشوند… خالی، مثل آن روز در آن دشت بهاری، همه چیز سبز بود و خالی و یک درخت در میانه آن تصویر به دست نسیم تکان میخورد و انگار زمین انتظار اسبی را میکشید که به آزادی میانش بدود… بهار بود و همه چیز سبز بود و خالی… و قلب روزی همین قدر خالی میشود و از میانه زندگیها و درگیریهای روزمره و دعواها و دلخوریها بیرون میآید و تمامی شلوغیهایش میرود. و دریایی میشود که هر چقدر بیرونش بندی موجها است، درونش آرام آرام است.
نوشته بود که Forsake all and thou shalt find all. همه چیز را رها کن تا همه چیز را به دست آری… آدمهای قرون میانه چه انتظارات سختی از خود و دیگری داشته اند… و چه وعدههای والایی میداده اند… انسانهای قرون میانه در نبود تمامی لوازم ارتباطی امروز ما، فرصتی طولانی برای نگاه کردن به زندگی، تولد، مرگهای هنگام تولد، قحطیها و بیماریهای واگیرداری که هر لحظه می توانسته زندگیشان را به پایان برساند داشته اند… آنها فرصت داشته اند که در ورای زندگیی که سرشار از امور موقتی و ناپاینده بوده امیدوار به وجود حقیقتی ماندگار و پایدار و پاینده باشند…
باقی بقایت
آرش
برمن
یاد رفتگانی که، زندهاند و می دانی…
۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
ذکر جمیل میر یوسف پیرانی
ز اختیار جهان عقده ای است بر دل من
که جز به گریه بی اختیار نگشاید…
«آقا می شه حالا برامون تار بزنید..؟» و تو میماندی در رودروایسی که جواب بچه را چه بدهی؟ کلاس قرآن بود یا عرفان و فلسفه و س حوصله این چیزها را نداشت… «آقا می شه برامون تار بزنید؟» و چقدر نوجوانی من پر بوده از تاثیر تو. در آن روزها که من بهاگاواد گیتا را پیدا کرده بودم و روزهای بی وقفه خواندن در کتابخانه مدرسهی پایین. آن روزها که عرفان موضوع مورد علاقه ام شده بود و تو پاسخ تمامی سوالهایم.

و یادت می آید روز اولی را که سر کلاس آمدی؟ معلمی که سر کلاس روپایی می زد و خطاطی میکرد و آن شوخ طبعی همیشگیات و آن روز صبح، فکر نمی کردم که یک روز در روزهای سخت از منطقه تجاری جنوب آمستردام برایت پیام صوتی بفرستم و بخواهم که هنوز معلمم باشی و مثل همیشه راه را نشانم دهی و تو باز در عین فروتنی دریغ نکنی.
و تو بودی که هر سال بین معدود آدمها حواسم بوده که روز اول عید را به تو تبریک بگویم و نمی دانم چه شد که امسال گفتی که ویدئو را روشن کنیم و این بار طولانیتر از هر بار برایم گفتی… مثل همان روزهای ۲۳ سال قبل. از زندگی و از آخرین فیلم مستندت درباره چنارهای خیابان ولیعصر و حس کردم که کاش زودتر از دست این کرونای لعنتی رها شوی و هر هفته مثل قبل حرف بزنیم و در آخر حرفهامان گفتم که دلم می سوزد که کاش حرفهایت را ضبط می کردم تا از خاطرم نرود… و حالا تو و حیاط آن مدرسه -که آن مهرماه روی دیوارش به خط خوش می نوشتی- خاطره شده اید. قلب من جایی کنار تو در میانه سالهای ۷۰ شمسی در خیابان شیخ هادی تهران باقی مانده و حالا بدن رنجورت در تنهایی و غربت این روزها میرود و تنها یاد مهربانیات در خاطر هر که تو را حتی برای اندکی دیده باقی میماند.

حالا فرصتی برای خداحافظی نمانده. در این روزهای طاعونی و در غربتی که ما درآنیم فرصتی برای خداحافظی نیست و چه جایی برای خداحافظی… انگار صدای تارت را می شنوم در آن سفر کرمان که میگوید «باز هوای وطنم آرزوست…» انگار آگوستین قدیس که میگوید: «چه چیز قلب یک مسیحی را از بار غم سنگین می کند؟ این حقیقت که او زائر است و در آرزوی میهن خود بی تاب». تو بی تاب سرزمین ت بودی و آن دل بیتاب حالا به خانه رسیده. حالا پرنده ای به آشیانهاش برگشته و روحی به جاودانگیی پیوست که تمامی عمر دلتنگش بود… تو ماندگار شده ای و تو را به آن خانه حقیقی خوانده اند و دیگر چه باک از دل تنگ ما که ما نیز در پی آن کاروان – دیر و زود- روانیم و در شکستن تمامی دلها و جانها و زندگیها، سر خم می سلامت… شکند اگر سبویی.
نامه یازدهم
۱ دی ۱۳۹۸
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست…
بر حضرت کریم تمنا چه حاجت است؟
یادت میاید رفیق؟ آن شب یلدای دور را در خانه محمود در اهواز؟ من را هم با خودت برده بودی؟ همه چیز زیر زردی لامپهای ۶۰ انگار زیر لایه زردی فرو رفته بود. بچه ها به چپ و راست میرفتند. خانه شلوغ بود. زنها دم آشپزخانه جمع بودند. احمد آقا نشسته بود گوشه اطاق و جعبه فلزی سیگارش را باز می کرد که سیگاری در بیاورد و بگذارد زیر سبیلهایی که زرد شده بود از این همه سال دود. گفت پسر: گفتم چیه؟ گفت «قدر داشته هاتو بدون! راضی باش به هر چی اوس کریم بهت می ده و نمیده. آدم باید راضی باشه که خدا ازش راضی باشه». اطاق شلوغ بود و نور زرد لامپ ۶۰ رنگ می انداخت بر آن همه صدا و شلوغی و بوی غذا که آماده می شد و من دنبال تو می گشتم در اطاق بغل. سریع گفتم: «چشم احمد آقا!» و بلند شدم.
سالها بعد، همان حوالی شب یلدا کنار سواحل برمرهافن در شمال آلمان وقتی تنها قدم می زدم این حرف و آن شب یادم آمد. لوسی – سگ گلدن ریتریورم- تازه مرده بود و دیگر تمرین می کردم بی او قدم زدن را. کافه ها همه بسته بودند و کنار ساحل کسی نبود جز من و باد سرد و دریای نا آرام و این یاد. از آن شلوغی آن شب و تا این خلوتی کنار دریای تاریک، دریایی از زمان فاصله بود و همه چیز به خوابی میماند.
می دانی؟ ادبیات و فلسفه به ما یاد میدهد که ما در دیوانگی هامان تنها نیستیم و هر چند که هر انسانی داستانی منحصر به فرد و یگانه دارد و صلیب یگانه خویش را به دوش می کشد اما ما در سختترین لحظات شک و تردید و ضعفمان در پی قافله ای طولانی از پیشنیانمان می رویم.
ما اشتباهات آنان را تکرار می کنیم. سالها خودمان را فراموش میکنیم. سالها در جایی میجنگیم که جبهه جنگ ما نیست. سالها به چیزهایی اهمیت میدهیم که اهمیتی ندارند. و شاید روزی چیزهایی را یاد بگیریم که آنها یاد گرفته اند.
آن شب آن جمله احمد آقا یادم آمده بود و یاد مسخره بازیهای احمد آقا لبخندی روی لبم می نشاند. (زیباست که روزی با فکر کردن به آنان که رفته اند، رنج رفتن شان جایش را میدهد به لبخندی که خاطرهشان بر لبت میآورد…) و می دانی چه چیزی در این دنیا جالب است؟ این که غیر از یک اقلیت یک درصدی که آدمهای خیلی خیلی معروف عالم اند، ۹۹ درصد آدمها – معروف و غیر معروف – در یک بازه دویست ساله انگاره به تمامی از خاطره این زمین پاک شده اند. نسل دوم آدمهایی هم که آنها را میشناخته اند، مرده اند و دیگر هیچ کس نیست که بتواند گواهی کند که آنها، با دغدغه هایشان و عجلههاشان و خواستههاشان، هیچ وقت بر این زمین خاکی زیسته اند.
وقتی که ما برویم دیگر چه کسی احمد آقا را یادش مانده و مسخره بازیهایش را؟ عرق خوردن و دیگ نذری عاشورایش را؟ چاخان گو و لاف زن بودنش را؟ وقتی که ما هم برویم، دیگر هیچ کس نمی داند که احمد آقا یک روزی نفر اول دو همگانی در فلان شهر بوده و تو شروع کننده آن هشتگ و خبر اول تمامی سایت ها برای چند روز. مهمترین چیزها هم در خاطره زندگی به خاک سپرده می شود و مثل تمامی بناهای خالی در عمق جنگل، خزه ها و گیاهان روی خاطره آمدگان و رفتگان را می گیرد و انگار که ما هیچ وقت نبوده ایم.
مهمترین آن چیزها که ما زندگیمان و عمرمان را برایش می دهیم نیز به زودی بی ارزش خواهند بود. امور و باورها و آدمها، همه چیز تغییر میکند… و رفیق! فکر می کنم باید یک جایی یک چیزی باشد که زندگی احمد آقا را بنویسد. یک دستی باید باشد که حواسش به او بوده باشد و یک جایی نوشته باشند که احمد آقا زیرک با سبیلهای از سیگار زرد شده راز هستی را کشف کرده و برایش یک ستاره بزنیم که به این بچه گفته :«راضی باش به هر چی اوس کریم بهت می ده و نمیده»…
خیلی سال گذشت تا معنی Amor Fati در لاتین را بفهمم. که سرنوشتت را دوست داشته باش. سرنوشتت را عاشق باش! و می دانی؟ فرق سرنوشت با فیلمهای سینمایی این است که سرنوشت بعضی وقتها بیشتر از طول فیلم طول می کشد. نه نود دقیقه. هفتاد سال. پنجاه سال. ده سال. ده سالی که مادرجون منتظر بود که بدن دایی از شرق دجله برگردد. یا هشت سالی که تو مجبور بودی بروی سر آن کار مسخره. یا من آن شرایط را تحمل کنم. یا ۱۲ سالی که آقای خوزه موخیکا در زندان انفرادی گذارند و شکنجه شد و تنهایی دیوانه ش کرد و بیرون آمد و شد رییس جمهور همان کشوری که ۱۲ سال شکنجه ش کرده بود (و از آن دوازده سال حالا فیلم A Twelve-Year Night – La noche de ۱۲ años را ساخته اند.)
این آقای خوزه موخیکا که آدم خنده دار بد لباسی است و سالها با یک فولکس قدیمی می رفت به دفتر ریاست جمهوری ش، یک جایی یک حرفهایی زده است که برایت می فرستم. اما وسطش یک چیزی میگوید که شاید تنها او اجازه داشته باشد بگوید و من – با این که هنوز نمی فهممش- گاهی به آن فکر میکنم. او که در ضمن به هیچ ماورا الطبیعه ای هم معتقد نیست یک جایی وسط ویدئو می گوید: « این که تو همیشه می تونی بلند شی… این که همیشه می ارزه که تا وقتی که زنده ای از صفر شروع کنی، چه یه بار و چه هزار بار … این بزرگترین درس زندگیه… تلخیی که من تو زندگی چشیدم هیچ وقت خوب نمیشه…هیچ کس نمی تونه برش گردونه… اما تو یاد می گیری که زخمات رو مرهم بذاری و راه بیافتی… من هفت سال رو حتی بدون یه دونه کتاب گذروندم و این چیزیه که کشف کردم: این که یا تو خوشحالی با هر چی که داری چه کم و چه زیاد چون خوشحالی رو تو درونت داری یا به هیچ جا نمی رسی…»
رفیق جان. تو بهتر می دانی که من سالها خیلی جاها دنبال خوشحالی دویده ام و هیچ وقت آدم خوشحالی نبوده ام و این را نمی فهمم. راضی بودن در روزگار آسایش ساده است اما می دانم که راضی بودن به زندان برای زندانی مرگ ست. می دانم که راضی بودن به فرزند نداشتن برای اویی که در امید داشتن فرزند است تسلیم به بی آرزویی ست. می دانم که مرگ است قبول رفتن عزیزی که دیگر هیچ وقت نیست و در تمامی اینها جایی، چیزی درون وجودت از حرکت می ایستد و هیچگاه هیچ کس به تمامی نمی فهمد که بر تو چه گذشته. در حسرت آرزویی زیستن و به آن نرسیدن مردن است. چیزی را با تمام وجود خواستن و آن آرزو را در دل کشتن مرگ است و شاید جز این مرگ راهی نباشد. پیشتر همین را برایت نوشته ام و شاید تنها راه به سوی بی آرزویی گذشتن از دروازه های همین مرگ در خویشتن است. همین موتوا قبل ان تموتوا. همین نیایش فرانچسکوی قدیس که «با مردن است که به زندگی بر انگیخته می شویم.»

شاید فرزانگی در این اعتراف ست که ما از فهم درد دیگری تا وقتی که آن را شخصا تجربه نکنیم عاجزیم. ما نمی فهمیم که یک شب زندان انفرادی و یک سالش چیست و با تمام اینها، فکر میکنم که خوزه موخیکا (که دوازده سالش را تجربه کرده بود) و احمد آقا زیرک شاید یک چیزی از راز هستی را فهمیده بودند…
باقی بقایت
آرش
نامه دهم
۱۷ آذر ۱۳۹۸
همایون جانم!
عزیزم، پاره جانم،
زمانی در سکوت گذشت. مثل تمام این سالها که سکوت بود و سکوت. برایت گفته بودم که سکوت اسم اعظم اوست؟ میستر اکهارت میگوید «هیچ چیزی در سرتاسر هستی شبیه تر از سکوت به او نیست… بهترین و والاترین فضیلت در این زندگی این است که ساکت باشی و بگذاری که او در درون حرف بزند و کارش را انجام دهد. که گفت که: “او در سکوت رازش را به من آشکار کرد.”»
شبیه سکوت خداوند در میان تمامی اضطرابهای بزرگ. اضطرابهایی که گاهی شخصیند و گاهی جمعی. گاهی خبر از بیماری لاعلاج نزدیکیست و گاهی سفیر گلوله و رنگ خون در میان خیابان.
و من بارها و بارها برایت از آن چیزی نوشتهام که تمامی کلمههایم تقلایی برای یادگرفتنش بوده: «تحمل و قبول آن چه که قبول و باور کردنی نیست…» و مگر این رنجها قصه امروز است؟ دستان عاطفه آنقدر قویاند که روی مخمل شبهای طولانی پوری سلطانی همسر مرتضای کیوان کشیده شوند و آن کار بزرگی که او از آن رنج بزرگ ساخت. آنقدر که از نصرت کریمی که چند روز است که رفته گفت که زندانی، ممنوع از کارکردن و خانه نشین شد و باقی ماند و مجسمه ساخت و کار جدید کرد و از پا ننشست و تسلیم نشد؟ از همایون صنعتی زاده و از گلاب زهرا؟ از ستارهها که فروافتاده اند و از درختان که مانده اند و تبر خورده اند و باز بار داده اند؟ از هزاران هزار قهرمان که نامشان را نخوانده ای؟ از آنها که گردی از توهم بی حاصل «معروفیت» بر داستان زندگیشان ننشسته و قصه و غصه زندگیشان را جز آن داستانگوی بزرگ نمی داند؟
می دانی یکبار توی فرودگاه پیرمرد درگوشم چه گفت؟ گفت «ما باور نمیکردیم و اما یکروز آپارتاید تمام شد. آدم فکرش رو هم نمیکنه… اما اون روز میاد… حالا که این همه سال گذشته آدمهای هم سن ما باید یه چیزی داشته باشند که سر میز برای نوه هاشون تعریف کنند. همهمون هم یه چاخانی میکنیم که ما داشتیم فلان کار رو میکردیم. اما ببین پسر! یه کاری کن که اون روزها که اومد روت بشه خودت به خودت بگی که چی کار میکردی!»
آن روزها هم می رسد و ورای تمامی وقایع بیرونی، ورای انقلابها و کودتاها و جنگها، ما در انتهای داستان با خودمان تنها خواهیم ماند و با چیزی که از میانه آتشها بیرون آورده ایم. از آن «قلب سلیم» و گوهر تغییر ناپذیری که آن را از میانه اشتباهات، ناآگاهیها، خودخواهیها، اضطرابها و خواهشهایمان عبور داده ایم و به انتهای خط رسانده ایم. ما محکومیم به ساختن زندگی و زندگی کردن و اما هر نفس قدمی است به سوی آن نقطه آخر.
زیبایی زندگی به غیرمنتظره بودنش ست.
همیشه در عین ظاهر تکراری و روزمره اش میتواند به حد مرگباری غیرمنتظره باشد: مثل عشق و مرگ. و آنان زنده بوده اند که بر ترسها و بر غمها و افسردگیها -تا آنجا که توانسته اند (و می دانم که گاهی چقدر این سخت و محال است)- غلبه کردهاند و نقشی را که در این پرده بزرگ نمایش به آنها سپرده شده بود را -چه کوتاه و چه کوچک- به خوبی و به زیبایی اجرا کرده اند.
آنها که بر ضعفهای روحی و شخصیشان آشنایند. آنها که می فهمند که به حکم زندگی کردن در این جامه انسانی چقدر همیشه ضعیف و چقدر همیشه نادان اند و چقدر چیز هست که نمیدانند. آنها که عادی اند و زندگی شان بهترین ظهور آن چیزی است که به آن باور دارند، آنان که می دانند که بی روشنایی درونی نمی توانند هیچ بیرونی را روشنایی ببخشند و آنها که در رنجها این جمله اپیکتتوس را میگویند که: «رهرو باید یاد بگیرد که چگونه نقش رنج و تلخی و غم و ناامیدی را از روحش پاک کند و چه طور از دل سوزاندن برای خودش حذر کند. او باید یاد بگیرد که مرگ و تبعید و زندان و شوکران چیست و بتواند در انتهای زندگی – اگر سهمش اینها شد – مثل سقراط بگوید: کریتوی عزیز! اگر اینها خدایان را خشنود میکند، بگذار سهممان همین باشد…»
آنها رفیق -و آنانی که دوست دارند شبیه آنها شوند- آنها وارثان زمین و ستارههایند، همان «ستاره ها که بر زمین افتاده اند» و آنان «مسکینان در روح» اند و عزیز! در سختترین زمستانهای پیش رو، چقدر خوب می شود که قلبهامان به گرمی قلبشان گرم شود. که سفر کنیم به آن ور دریای زمان، آنجا که تمامی غوغاها تمام شده. آن جا که حکومتها و ارتشها و آدمها آمده اند و رفته اند و در آن بی زمانی محض، همان جا که رودی از سکون و آرامش در جریان است…
قربانت
آرش
نامه نهم
۱۹ آبان ۱۳۹۸
همایون جان
یاد آن شب افتادم که از انزلی برمی گشتیم. کنار جاده آتشی روشن بود. گمانم من میرانده ام. زده ایم کنار و ایستاده ایم نزدیک غریبه هایی که آتش روشن کرده بودند. از میان آتش ها علی عکس گرفته و عکس صورت سه تایی مان از میان آتشهاست که دیده می شود. همان روزها. ۱۷ سال پیش روی عکس نوشته ام «با مهر به گذشته بنگر…» و آن را به دیوار اطاق زده ام. یک لحظه در زمان. جایی بین کرج و قزوین. قطعه ای در زمان و مکان جاودانه شده بود. و یادت میآید؟ در آن لحظه همه چیز عادی بود. فکر نمی کردیم که چیز خاصی در هواست غیر از بوی دود سوختن چوب نمناک و صدای اتوبان و ماشینها. آن لحظه یک لحظه «حال» عادی بود. در لحظه حال به دوربینی از میان آتش ها خیره شده بودیم. لحظه ای میان دو بینهایت. میان میلیونها سالی که بر این کره خاکی پیش از بودن و آمدن ما گذشته بود و سالها که بی ما و پس از ما می گذشت.
رفیق! به این دو نهایت فکر کن و به یاد بیاور که «فرصت زیستن چه در صلح و چه در جنگ» چقدر کوتاه است. چقدر کوتاه است برای در کنار دوستان بودن و خندیدن و در لحظه زیستن و دوست داشته شدن و به سادگی دوست داشتن؟ و اگر اینها نبود؟ راه رفتن کنار اقیانوس غربی و خیره شدن به ستاره ها و فکر کردن به دنیای بی نهایتی که در آن، ما و بودنمان و داستان زندگیمان، به کوتاهی آواز شبانه جیرجیرکی در جنگلی بی انتهاست. این ما و آن چشمی که که از آن بالا به زندگی و تاریخ می نگرد یکی هستیم که میستر اکهارت می گوید که آن چشمی که خدا با آن به من می نگرد همان چشمی ست که من با آن به او نگاه میکنم. این که هیچ چیز این زندگی جدی نیست. این که زیاد جدی اش نگیریم. بازی کنیم و یادمان نرود که بازی ست.

روی برگهای له شده جنگلهای هوتون قدم می زدم و اینها یادم آمد. جنگلهایی که آخرین عملیات ارتش نازی در جبهه غرب و قتل عام سربازان متفقین را دیده بود…۶۳ هزار سرباز آلمانی و ۸۹ هزار سرباز آمریکایی، از همین ها که مرگ یک کدامشان میتواند تیتر خبری شود در برف زمستان کشته شده بودند و بهار شده بود و تابستان و پاییز و زمستان و بعد… سالها زمستانها گذشته بود با عبور گاه گاه رهگذری، اتومبیلی، روباهی یا پرنده ای.
فکرش را بکن؟ ۱۵۰ هزار سرباز و پرنده و روباه و جاده و من همه قسمتی از خاطره جنگل بودیم و از میان این خاطره عبور میکردیم. من در خاطره جنگل بودم و گویی خود جنگل بودم و جنگل درون قلبم بود… اگر… موبایلم را می توانستم کنار بگذارم و به داستان زندگی م فکر نکنم و لحظه ای ذهنم ساکت باشد و همه گوش شوم برای شنیدن صدای پرنده ای که در دوردستها به آرامی می خواند…
***
برادرم! بعضی وقتها شاد بودن خیلی سخت ست. خیلی! می دانم. اما باید یک وقتی را در روز بگذاری برای یادآوری چیزهای خوبی که داری. خوشحال باشی که هنوز می توانی راه بروی. هنوز می تواند اتفاقاتی در زندگیت بیافتد که به معجزه ای بماند. که هنوز می توانی از مزه غذاها و از گرمای اولین خورشیدهای بهاری لذت ببری. که هنوز می توانی انسان بهتری باشی. منظمتر. آگاه تر به کاستیهایت. آرام تر… آن وقت ها، نگاه کن به درونت و در سکوت آنجا، جنگلها هست و پرندهها و بهار که پشت هر زمستانی دوباره سر می رسد و دانهها که از دل خاک سربازان رفته جوانه می زنند…
قربانت
آرش
نامه هشتم
۵ آبان ۱۳۹۸
همایون جانم، برادرم
نامه ت را که دیدم آتشم زد. از رنجت و از دیدن چیزی که توجیهی برایش نمی یافتی. و مگر الهیات و پروردگارش در تمام این سالها سوالی جز سوال تو را پیش روی خود داشتهاند؟ که اگر خدایی هست پس این همه رنج برای چیست؟ که اگر خدایی هست زلزله منجیل چرا آمد و چرا زلزله لیسبون؟ که الاهیات بعد از مرگ ها و فاجعهها بیهوده است. که «شعر گفتن بعد از آشویتز» بی معنی ست. از زندگی کردن و فلسفیدن و «هر چیز دیگری بعد از آشویتز». که هر رنجی به معنای نبود مادر مهربانی در این هستیست. … که ویران شود این خانه که مادربزرگی ندارد که مواظب باشد که همه غذایشان را خورده اند و سیر و راضی سر جای خودشان خوابیده اند. این سوال، این سوال مهم که «او کجاست؟» ما را در هر لحظه مهم و هر لحظه سخت، در هر میعاد و اوجی دنبال میکند. این سوال که هر دینی که به خدای حاضر دارای قدرتی معتقد است سعی در پاسخ به آن دارد. و هر پاسخی بیش از پاسخ قبل -در کلام- ناقص و ناتمام است.
تو این تصویر را دیده بودی و برایم نوشته بودی که «…تو این پسره رو می شناختی؟ حداقل ۱۱ سال باید حبس بکشه.» و نوشته مادر پسر ۲۶ ساله ای بود که باید سالها را در زندان سپری می کرد و مستاصل از همه جا، دستش از همه جا کوتاه، یاد گرفته بود که حساب توییتری بسازد و بی پناهی و بی کسی پسرش را فریاد کند؟ چه کار می خواست بکند کسی که هیچ کس را ندارد؟ و پسرش هر کس و هر چه باشد و هر چه کرده باشد هم، فرزند اوست و پاره روح او؟ مادر هر روز توییت می کرد و نوشته هایش اندک توجهی می گرفت در انبوه خروارها ابتذال و لغو. که گفته بود: والذین هم عن اللغو معرضون. آنانکه از لغو دوری میکنند. و تو این حس بی کسی و بیچارهگی را می شناسی. وقتی خبر مرگ عزیزی را می شنوی و می دانی که دیگر راه برگشتی نیست. وقتی می دانی که در مصاف فاجعه ای و قدرت و توانی نداری. تو این را می شناختی و این غمگینت می کرد که نمی توانستی کار خاصی بکنی و دیگر به هیچ معجزهای هم اعتقاد نداشتی…
شنیدن این داستان مرا هم غمگین کرد اما یادم آمد برایت که بنویسم: «که نباید هیچ چیزی که پیش از این در تاریخ اتفاق افتاده مایه شگفتیت شود..» هر چیزی که پیشتر اتفاق افتاده بود می توانست باز هم اتفاق بیافتد. اگر آشتویتز، صبرا و شتیلا، کیگالی و سربنیتسایی بود می توانست باز هم اتفاق بیافتد و در عین تلخی باید یادت باشد که زیستن برای روحی که ورای روزمرگیها به دنبال زیستنی پر معناتر است، سرشار از روبرویی با رنجهاست.
این راهی ست که تو را خوانده و نه این تویی که راه را میروی. راه است که از تو خواسته که در دنیایی که هر روز بیشتر از پیش، خالی از معناست، معنایی بیافرینی و در تاریکیها شمع کوچکی روشن کنی.
برایم نوشته بودی از نامه علی پسر ابیطالب که گفته بود «به خدا از پیامبر شنیدم که رستگار نشود جامعه ای که در آن مظلوم حقش را از ظالم به لکنت زبان طلب کند…» و نمی دانستی چه کنی؟ مثل آن روز سرد دی ماه ۶۶ که دایی خسرو با بدن سوراخ از مثلثیهای شرق دجله برگشت؟ یا مثل آن روز که ساک لوازم حبیب را آوردند؟ مثل آن روز که شیما همه چیز را به هم زد یا آن روز که اخراج شدی؟ آدم گاهی نیازمند پاسخی از آسمانهاست و رفیق… می خواهم چیزی را به تو بگویم:
انسان وقتی که از مرزهای خودخواهانه روحش عبور می کند برای رنجهای انسان دیگر غمگین می شود. از رنج دیگری رنج می برد و از شادیش شاد می شود. می فهمد که مرزی بین من و تو و دیگری نیست. مرزی نیست بین دایی خسرو و آن سرباز عراقی. فرقی نیست بین حبیب و صندلی و آن که صندلی را میکشید. انسان آن روز آغاز به انسان شدن میکند که برای انسان دیگری رنج می کشد که شففت شروع انسان شدن است.
اما عزیز! در دنبال کردن اخبار و دغدغه مند بودن برای نزدیکانمان و آنچه به ما مربوط است فضیلتی اخلاقی نیست. انسان مهربان و شفیق در برابر دوستان و دشمنانش و در برابر آنان که نمی شناسد و در هر حال، شفیق است. و فراموش نکن که تمامی آن چه که ما داریم الان و اکنون است و آن جا که هستیم. (برایت از انجام وظیفه و گیتا در نامه قبل نوشتم.) وظیفه ما تنها انجام کار درستی ست که الان و اکنون قادر به انجامش هستیم. ما نمی توانیم برای مردم روهینگیا کار زیادی کنیم اما می توانیم تلاش کنیم که هر جا که هستیم هیچ وقت به بدی عادت نکنیم و در حد توانمان فریاد بزنیم و دلبسته نتیجه هیچ عملی نباشیم. آن روز که من و تو این زندگی را ترک می کنیم هنوز مردمی در سرتاسر این دنیا به ناحق در بند خواهند ماند و هنوز هزاران رنج و دل رنجمند باقی خواهد بود اما چاره ای نیست جز تلاش کردن. تلاش کردن که برای بهبود زندگی انسانها که معنویتی که خالی از دغدغه انسانها باشد غرق شدن در وهم هاست.
می توانیم تمام تلاشمان را بکنیم که که وا ندهیم و من تو خیلی روزها وا دادیم. ما خسته بودیم و خسته شدن هم طبیعتی انسانی بود و ما خستهگیهامان را می فهمیم و می بخشیم و آن پدر آسمانیمان به ما توانایی بخشیدن و فهمیدن اشتباهاتمان را داده.
اما رفیق! آن بالا ها قرار نیست بازی زندگی ما را عوض کنند… زندگی روی این خاک روزهای تلخ تری هم داشته. هزاران سال لشکرها و ارتشها آمده اند و سوزانده اند و کشته اند و برده اند و هیچ گاه خورشیدی نگرفته و معجزه ای نیامده و امید هیچ معجزی در بیرون نیست. دعای ما و خواستن ما تنها می توانند یک چیز به ما بدهند و آن آرامشی عمیق و درونی در مقابله با تمامی امور است. «آن آرامش الاهی که ورای تمامی فهمهاست» آن سکونی که موج تمامی دریاها طوفانیش نکند. وحشت کردن و گریستن و خندیدن و به یاد آوردن که همه چیز می گذرد و زیاد نمی گذرد که از دروازه های طلایی مرگ بگذری و شاید آن وقت حس کنی که جواب تمامی سوالها را می دانی و شاید فکر کنی که دیگر سوالی نیست و جوابی نیاز نیست.
رفیقم! انسانها هزاران سال روی این کره خاکی زندگی کرده و در این میان صد سال چیزی نیست. و حالا تمامی حاکمان بیدادگر و تمامی آدمهای معروف و قدرتمندان و دوستانت را به یاد بیاور و صد سال بعد هیچ کدام از این آدمیان باقی نمانده اند. همه می روند و من و تو هم به قافله آنان که پیش از ما رفته اند می پیوندیم و شاید در آن قافله – که به بودنش سخت امیدواریم- چیزی جز از این حساب بی کتاب دنیا حکمروا باشد.
و شاید روزی فکر کنی که این چقدر خوب است و مهم است که هیچ چیز ماندنی نیست و این «ناپایندگی» (آنیتیا در ایده بودایی) است که راهی برای معنامند شدن زندگی باز می کند و تو را از دریای رنج ها و دلتنگیها و تنهایی ها و افسردگی ها عبور می دهد. معنایی که ما آن را تنها در سکوت و در درونیترین فضای قلبمان دریافت میکنیم.
می دانم. خیلی طولانی شد و این نوشتههای تکراری من غمی از سینه ت کم نمی کنند. این نوشته ها چاره تنهایی تو نیستند و اما برایت در نامه قبل برایت نوشته بودم: «قدر تنهایی هایت را بدان» که تنهایی می تواند پنجره ای باز کند به آن آسمان که همیشه آبی ست و اگر چه راه انسان شدن و زیستن و در عین حال حاضر و هوشیار بودن هیچ وقت آسان نیست اما فراموش نکن که هیچ فضیلت حقیقیی جز به سهمی از شوکران رنجها، حاصل نمیشود…
قربانت
آرش
نامه هفتم
۲۶ مهر ۱۳۹۸
همایون جان
چقدر دلم تنگ شده برای آغوشت… که «غربت و بی برادری سخت است». می دانم که آن گوشه دنیا چقدر تنهایی اما قدر تنهاییهایت را بدان. تنهایی های آدماند که پنجره باز میکنند به آن بالاهای آسمان. آدم در تنهاییهایش است که می تواند فرصتی برای صحبت کردن با آن حقیقت ماندگار را بیابد وگرنه شلوغیهای دنیا فرصت تاملی برایمان باقی نمیگذارند.
یک جایی بازیگر محبوبت میگوید: «خیلی ساده است که آدم تو ۲۰ سالگی شاعر باشه… اما تو چهل سالگی شاعر بودن یه چیز دیگه است…» و رفیق! چیز دیگری نیاز بود که سختیهای زندگی و تلخیها و از دست دادن ها و ابتلاهایش تو را یاد حقیقت دیگری بیاندازد و بلبلی درون قلبت یکسره برای گوش نادیده ای بخواند و گفتوگوی یک نفره ای در درون قلبت شروع شود که دنبال پاسخش همه جای این دنیا بگردد و بعد بفهمد که در هیچ بیرونی پاسخی نیست. برای همه چیز باید سر به درون کشید و هیچ بیرونی جایی برای رفتن نیست. هیچ جایی در این دنیا برای فرار و مهاجرت نیست که لا یمکن الفرار من حکومتک…
رفیق! معنویت اگر ما را در راه رفتنمان، در هر لحظه زندگی روزمره، در خوردن و خوابیدن و در وقت غم و شادی همراه نباشد چه فایده ای دارد؟ اگر چراغ راهمان نباشد و اگر مثل مه غلیظی نپیچد درون هر لحظه زندگیمان؟ اگر در بهترین و بدترین لحظاتمان یادمان نیاندازد که همه چیز می گذرد و در برابر آن چشمان آسمانی هیچ چیزی روی این زمین ماندنی نیست: رنج ها و زمین لرزه ها و بیماریها و حاکمان بیدادگر و خوبیها و آشناییها و عشق ها و عزیزترین هامان و بوی خاک باران خورده و آغوش گرم تو رفیق! آغوش گرم تو رفیق وقتی آن روز دور، کنار شط ایستاده بودیم و خیره به غروب، محو در سرخی دل آسمان بودیم…
معنویت چه فایده ای دارد اگر یادمان نیاورد که صفحه ها و سالها حرف زدن و نوشتن اهمیتی ندارد، اگر وظیفهمان را انجام نداده باشیم و اگر کار خودمان یادمان رفته باشد. یک جایی گیتا میگوید، رفیق: «به تکلیف خود برخواستن – هر چند نا تمام- بهتر است از تکلیف دیگری را به تمامی انجام دادن». و تکلیف تو بزرگ کردن دختر بی خانواده ای بود در حومه اشتوتگارت و نه بازی کردن با بچه ها در کمپ صلیب سرخ لب مرز سوریه و هر کار به ظاهر «خاص» دیگری. تکلیف تو چیزهای ساده تری بود. تکلیف من هم. تکلیف آزاده هم که با بچه بیمارش سالهای طولانی همیشه زمستانی را سر و کله بزند. تکلیف حاج داوود که فکر کند به رفتن تنها پسرش و تنها ماندنش در آن سالهای آخر.
نیازی نبود کتاب بزرگی بنویسیم و قرار نبود قصه مان را کتاب کنند که قصه من و مایی نبود. هر چه بود قصه او بود… قرار نبود مشهور بشویم و کسی داستانمان را شنیده باشد و کتاب زندگی تو را نیازی نبود که کتابفروشهای جلوی دانشگاه و برلین و بیروت بفروشند. ما برای خوانده شدن نیازمند چشمهای با کیفیتتری هستیم که سطر سطر ننوشتهمان را بخواند. که خط روحمان را بلد باشد و دست بکشد جای خط خط رنجها و ترس ها و وحشتها و همه شان را ندیده بفهمد.
تو را در ده سال زندگی مشترکت، در سعیت به اخلاقی زیستن، به تلاشت برای خطا نکردن و مسوول بودن بفهمد و تو را حتی بفهمد در روزهای خیانتت، در گمگشتگیت، در رها شدنت، جداییت و در اشتباهاتت و بداند که در انتهای داستان، تو تلاش کرده بودی که تنها انسان بهتری بشوی. از خیابان سی تیر تهران تا حومههای پر از طوفان غرب آلمان، انسانی بودی در مسیر شدن.
و رفیق! یادت می آید این راز بزرگ زندگیم را؟ این که در ۱۶ سالگی، بالای میدان فردوسی و روبروی هتل مرمر تصمیمم را برای شغل آینده ام گرفته بودم، گوشم قصه فرانسیس قدیس را شنیده بود و فکر کرده بودم که می خواهم – و میتوانم قدیس شوم. نمی شد رفیق! ما قدیس نبودیم. ما در بند خواهشها و تردیدها و ترسها بودیم و پایمان بسته بود… اما درس اول قدیس بودن این بود که انسانها را در آرامش و سکوت بفهمی. اشتباهات انسانها را بفهمی و اشتباهات خودت را و راهها را که بیراهه رفته ای را در آرامش ببینی و ببخشی.
والاترین کتابها تائو ته چینگ یک جایی میگوید که «وقتی تو آن حقیقت والا را دریابی… مثل مادربزرگ ها مهربان میشوی…» مثل مادربزرگی که بین نوههایش فرقی نمیگذاشت و حالا رفته و ما او را آنچنان که درخاطراتمان به یاد می آوریم میشناسیم.
رفیق! ایمان – که تو میدانی ربطی به مذهب ندارد- قلبت را مثل مادربزرگها مهربان میکند و یادت میدهد که انسانها همه در انتهای بودنشان دربند مرزهای زمینیشاناند. که هیچ چیز انسانی از آنها غیر منتظره نیست. که همهی کار ما «کمی» بهتر شدن است. کمی جا باز کردن برای جایی در قلبهامان و برای چیزی که ما را در هر طوفانی حفظ کند.
کیرکگارد میگوید که «آن چه نیاز دارم این است که آن چه را که باید انجام دهم را بشناسم و نه آن چیزی را که نیاز دارم بدانم.» ما نیاز به نظریه های بیشتر و کتابهای کلفت تر نداریم رفیق. گاهی آنچه که باید انجام دهیم سر زدن به پیرزن طبقه دوم است که کسی را ندارد. گاهی مثل آن دوست در روستاهای سیستان مواظب بچه های کوچک بودن و گاهی مثل آن یکی، تنها پدر خوبی بودن برای دختری که جز او کسی را نداشت.
گاهی تنها وظیفهمان زندگی کردن است و زنده ماندن. زندگی کردن و در درون شلوغیها و تیرگیهای زندگی غرق نشدن و بالا ماندن و از آن بالا به بازار دنیا نگاه کردن و به گذر بیوقفه عمرها و داستانها و جنگها و دورهها نگریستن و آن وقت… مثل بوداهای سنگی و مادربزرگهای رفته درون قاب عکس… با آرامش لبخند زدن…
با مهر
آرش
نامه ششم
۲۰ مهر ۱۳۹۸
رفیق
ما شیفته کلمات بودیم! محو زیبایی شان و آن لحظه که جمله ای نوری می شود در تاریکی زندگیت. محو آن لحظه که کلمات انسان را تکان میدهند و اثر انگشتشان روی روحت می ماند.
و همین شد که مثل همیشه مفهوم را فراموش کردیم و در بند ظاهر و فرم ماندیم.
با ظهور رسانه های تازه، هیچ چیزی مثل ابتذال کلمات در فرهنگ میهنیمان شگفت زده ام نکرده. این همه جملات شاعرانه و کلمات زیبا و عبارات قشنگ که تولید می شد و به تاریخ اضافه میشد در جامعه ای که هر روز بیشتر روحش را از دست می داد. هیچ وقت فکر کردی که در میان آن همه سرزمینی که در زندگی دیده ای چرا سرزمین مادریمان این چنین در بند کلمات و مبتذلترین ظاهر شاعرانگی بود؟
وجود حکومتی که می توانست از کلمات از محتوی تهی شده در بیان چیزی کاملا متضاد استفاده کند یک عذاب آسمانی نبود: نتیجه منطقی فرهنگی بود که ریا و آمیخته شدن با فرمها آن را از معنا تهی کرده بود. جامعه ای که معنویتش را به ریا و روحش را به وهمها، تاریخش را به تعارف و به زیبایی آوای کلمات و آنچنان که به گوش می رسند فروخته بود و با خودش، به بودش و با گذشته و آینده ش تعارف داشت. دروغ فرزند دروغ بود و تاریکی فرزند تاریکی.
ما سالها به صدای کلمات دل داده ایم. به آن احساسی که ما از تصور کلمه ای انتزاعی در ذهنمان داریم. چه در مقیاس گروهی و چه در درون خودمان رفیق. به احساسی که به ما گفت «قهرمان» بودن این است و «استقلال» آن. به صدایی که می گفت«عشق» یعنی این! به این که «پاریس» چقدر باید رومانتیک باشد و «دکتر» شدن چقدر خوب است! رفیق ما سالها به خودمان باخته ایم. یک عمر بازنده بازی در مقابل تیم یک نفره خویشتن خویشمان بوده ایم. از خودمان پرسیده ایم که چه می شود اگر به اینجا هم برسم. برسم به آنجا! چه می شود اگر برسم به این خانه بهتر و به این ماشین بزرگتر، برسم به این مدرک بعدی و چه می شود اگر به آنجای زندگی برسم؟ و همین بود که رسیدی به این کوان که نوشته بود:
«در ذن،
ما پاسخ را پیدا نمی کنیم.
بلکه سوالها را رها میکنیم.»
همین نوشته بود که برایمان پاسخ همه چیز شد. انگار اول و آخر همه چیز را در این معنا کرده بودند. که سوال ها را همه رها کردیم: که چرا؟ که کی؟ که چه می شود. سوالها را رها کرده بودیم که بقیه کتاب پاک پاک بود و سفید و دیگر سوالی نداشتیم. تو آن سالها هنوز آرژانتین بودی و زنت تازه جدا شده بود و دخترت تازه رفته بود و دیگر چه بود که سوال کنی چرا؟ که چه شد؟ و همان روزها بود که زندگی ماریا را پیشت فرستاد که برایش پدری کنی و یوگی حامله شد و سه بچه سگ بانمک به دنیا آورد؟
و رفیق فکر می کنی که زندگی و این زمانه چیزی بیشتر از انسانی میخواست که می توانست وسط آن همه شلوغی ها و تلخیها و وحشتها دوام بیاورد و برای لحظاتی چند، ذهنی آرام و زیبا را به نمایش بگذارد؟
رستگاری در همین بود و تو رفیق خوبم، در کنار تمامی گناهان و وسوسهها و اشتباهاتت، برای لحظاتی تنهاترین و رستگارترین مرد زمین بودهای!
دلتنگ
آرش
اندیمشک
نامه پنجم
۱۱ مهر ۱۳۹۸همایون جان
او وعده داده بود که اگر سر عهدمان بمانیم، به ازای همه آن چیزها که آرزو کردیم و نشد، قصه زندگی مان را سرشار کند از زیبایی. که قصه مان بماند در خاطر آن قلبهای عاشق که حکایات زیبای رفته را روایت میکنند.
آسان نه. زیبا…
گفته بود که یک روز می شود که این نامه ها به مقصد می رسند و کسی که باید، صدای حرفهای نگفته قلبمان را می شنود. یک بار کسی که باید نوشته مان را میخواند و ما را به تمامی می پذیرد.
حتی یک بار. حتی یک نفر…
«…الحـــب سیبقــــى یـــــا ولــدی! أحلـــى الأقــــدار…
که عشق،
شیرین ترین سرنوشت ها باقی خواهد ماند، فرزندم…»
آ
نامه چهارم
۷ مهر ۱۳۹۸
همایون جان
می دانی که این قلب چند بار پاره پاره شده تا به اینجا رسیده؟ کدام شب ها را صبح کرده و کدام جاده ها را شبهای طولانی رانده و در کرانه کدام اقیانوسها گریسته؟ کجا لب گزیده و کجا تنها لبخند زده و حالا میفهمم که خسرو چه میکشد. می دانم که آدمها چطور در از دست دادن جان ها و عشقها اندوه ناک میشوند. چگونه با رفتن عزیزی و با رفتن معشوقی دلیل بودنشان فرو میپاشد و ساعت از حرکت می ایستد و دیگر هیچ چیز دلیلی برای زیستن نمی شود. مگر مادر دوقلوها نبود؟ مگر مادر علیرضا نبود که یک پسر داشت؟ و حالا خسرو که می بیند که تنها چیز مانده در زندگیش می رود. زنی که دوستش داشته.
و همایون! تو می دانی – وقتی که موهای سرت می ریزد و موهای ریش و سبیلت سفید می شود و می توانی با فاصله به روزگار رفته بنگری- می بینی که زندگی مرور آرزوهای به چنگ نیامده ست. زندگی رنج ست و دیدن نرسیدن به خیلی چیزها که می خواستی و نشد و راضی شدن به آن چه که هست. قبول شکست ها و گاهی فراموش کردن و گاهی توهم کودکانه این که در این زندگی اطمینانی دراز مدت وجود دارد.
یک جایی پیرمرد بداخلاق ناامید، آٰرتور شوپنهاور می نویسد که :«باید همیشه آگاه به این حقیقت باشیم که هیچ انسانی از وضعیتی که بخواهد شمشیری در خود فرو کند و یا سمی بخورد که هستی اش را به پایان ببرد دور نیست. و آنان که به این امر باور ندارند، این را با یک حادثه، با یک بیماری، با یک تغییر ناگهانی زندگی و حتی تغییر هوا به چشم می بینند.» و رفیق من، چقدر من و تو اینها را به چشم دیده ایم.
چند روز پیش ناگهان نوشته ای از سالها پیش به چشمانم خورد که نوشته بود: «اگر مقصد پرواز است قفس ویران بهتر… پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند از ویرانی لانه اش نمی هراسد» و ما اینجا شروع کردیم و رسیدیم به بودا. به این واقع نگری بودایی (که در گوش آنان که هنوز خبر را نشنیده اند بدبینی شنیده می شود). ما مدت زیادی مهمان این زندگی نیستیم و وقت مان زیاد نیست و هر چقدر که دنیا یارمان باشد و هر چقدر بی هیچ لکه ای و نقصی زندگی را پیش برده باشیم، در لحظه ای می توانیم آرامش موقتمان را از دست بدهیم.
و ببین! از همه این حرفهای تلخ چیز دیگری می خواستم برایت بگویم. چیزی نزدیک به آنچه نیچه گفت: «زیستن رنج بردن است و راه نجات از این رنج، پیدا کردن معنایی در آن است»
همه انسان ها دیر یا زود احتمالا دچار رنج هایی می شوند، اما این رنج ها تنها روزنه ما برای رشد و تغییرند. این رنجهای ناخواسته، (برای انسانهایی که همیشه گریزان از رنج و در جستجوی لذتند) تنها راه به دست آوردن گنجی ماندگار است که هیچ چیز ارزشمندی به رایگان حاصل نمی شود. «لولا المشقّه ساد الناس کلّهمُ» قدر انسانها به لحظاتی ست که در سکوت، بر یافتن معنایی در تلخی ها و نرسیدنها و حسرت ها و دلشکستگیهاشان تفکر کرده اند و بر حضور معنایی ورای این تیرگیها امید و ایمان داشته اند. و این قلب و جان ایمان ست. این آن چیز است که تو را به ذات دینداری می رساند و غیر از این همه پوسته است و ظاهر. این ایمانی است که ورای مذهب است و مومن بودنی ست که از مذهبی بودن متفاوت است و این امیدیست به حقیقت ی که عیسا گفت «و شما حقیقت را خواهید شناخت و حقیقت شما را آزاد می کند»
اگر خوب فکر کنی می بینی که ما الزاما نیاز به خدای انسانواری نداریم که آن خانه را، آن ماشین را، آن شغل را، آن همسر را و آن عشق رفته را به ما بدهد. خدا و حقیقتی که بتواند ما را بی نیاز به تمامی این ها کند به همان اندازه خوب است. و می دانم که ما انسانیم و دیده ام که ما همیشه ته دلمان آرزوهای انسانیمان را با خودمان میکشیم و همین تلاش ما برای رضایت بر آن چه سهم غیر قابل تغییر ما از زندگی ست که راه نجات ما میشود…
معلم بزرگ مارکوس آئورلیوس گفته بود که: «آنچه سد راه زندگی مان می شود، خود راه جدیدی باز میکند» در دنیایی موازی این دنیا، این نرسیدن های ماست که حساب ست (آنچه از آن آموخته ایم) و نه رسیدنهایمان. شکستهای ما بیشتر از پیروزیهایمان به ما راه رهایی می آموزند… و همه اینها در قلب دنیایی شلوغی ست که تو را به داشتن بیشتر و خواستن بیشتر و رسیدنهای بیشتر می خواند
و تو رفیق خوبم،
در سخت ترین و تنها ترین روزهای این دنیای شلوغ،
مومن بمان!
در دنیایی که از هر ایمانی بیزار است و در زمانهای که ایمان بازیچه پلیدترین تیرگیها شده.
یا حق
آرش
یک شب سرد در نورنبرگ
نامه سوم
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
همایون جان
یک جایی در زندگی میرسد که صاحب خیلی چیزهایی می شوی که می خواستی و آرزویشان را داشتی. می رسی به جایی که خودت را تصویر می کردی و آن قاب عکس رویاییت و وقتی که تمامی عکسها را گرفتی می فهمی که هنوز نرسیده ای. میفهمی که اسیر تصاویر بوده ای: اسیر پوسته ها و تصوراتت. که انسان همیشه اسیر پوسته ها و فرم هاست.
ما شاید خوش اقبال تر و شاید هم بد اقبال تر از نسل های بعدیمان بوده ایم. زمان ما BMW X3 هنوز ساخته نشده بود و تصویر رویایی من آمبولانس تویوتای لندکروز بود که در بیابانی با سرعت می رفت. انگار در رواندا یا در جنوب لبنان آمبولانس بیماران را در میان جاده ای که از خمپاره پاره پاره شده با سرعت میراندی و از همه چیزهای زندگی می رهیدی. از مرگ می رهیدی و خود را در این قاب جاودانه میکردی…
رفیق، سالهای زیاد زیستن و دیدن و مانند «فیل نشستن و به زندگیهای گذشته نگریستن» نیاز بود تا ببینی که اینها همه یک چیزند و این همه هیچ چیز نیستند. میان کیسه غذا در خانه فقرا بردن و مست و خراب کافهها بودن در باطن فرقی نیست هر چند ظاهرشان این همه متفاوت باشد. میان آرزو و خواستن ماشین بزرگتر و خانه بزرگتر و آرزوی نوشتن و ترجمه کتاببزرگتر و نجات انسانها فرقی نیست. تنها یک چیز متفاوت ست و تنها یک کار مهم ست و ما تنها مکلف به نجات یک انسانیم: خودمان.
بودنی در درون خودمان. آن بودی که از هر نقشی عاری ست، آن بودنی که با پای پیاده و سوار هر وسیله ای یکیست. آن بودنی که در تهران و نیویورک و بیروت و تورنتو و آمستردام یکیست.
***
دنیا نمایش ممتد وهمی مجسم ست. این وهم را فرهنگ هندی Maya مینامد. وهم نمایش اسارت ما در بدنهایمان، بدنهایمان که نیازمند خواب و غذا و بدنهای دیگر ست. بدنمان که ما را اسیر تصمیمات آنی و نیازهای لحظهای میکند. دنیا نمایش ممتد آشناییها و جدایی هاست. وهم به دست آوردنها و از دست دادنها. نمایش تغیر مدام احوال و ایام. دیدن آن چیزها که هیچ وقت تصور نمی کردیم… و مگر من میدیدم که روزی برایت از آمستردام یا از سایگون بنویسم آن شبی خلوتی که با ماشین وسط ۱۶ آذر ایستادم و خیره به خیابان خالی میان دانشگاه خیره شدم؟
این ها همه خواب بود… همه. و همین بود که آن خانم در آخرین و مهمترین کلامی که روی سنگ گورش نوشته بود گفت: که ما همه خوابیم و مرگ، (این زیباترین بانوی عالم) ما را از این خواب بیدار میکند.
***
معلم جواب سوال را داد و گفت و گفت… و آخرش اضافه کرد که «یادم رفت… در ضمن باید بمیرید…» که در خود بمیرید. در خواستنها و در آرزوها و طلب ها. که همه چیز را بدهید و تنها دو چشم نظاره گر باقی بماند که در آن دیگر دین و بی دینی، رسیدن و نرسیدن و معروفیت و گمنامی فرقی نکند. فرقی نکند که چه چیزها از دست داده ای و چه کسانی را و چه سرزمینها را و چه آشنایی ها را. و فرقی نکند که چه به دست آورده ای. چه اسم ها و سندها و عناوین و خاطرات…
***
بار اول در بیروت، دم دروازه دانشگاه آمریکایی از این سنگ نبشته عکس گرفته بودم، سنگی که خیلی از آدمها که سالها وارد این عمارت شده اند بی نگاهی از آن عبور کرده اند و این جمله بعد از مدتها دوباره همین روزها به خاطرم برگشت.
«من آمده ام که زندگی داشته باشند و زندگیی سرشار از گشایش داشته باشند» (یوحنا ۱۰:۱۰) و میدانی این گشایش چیست؟ این گشایش (که ترجمه این ها هم هست in all its fullness, superabundant) آن چیزی ست که با آن شکست و پیروزی، داشتن و نداشتن یکسان ست. آن فضایی و فراوانی ست که در میان تمامی کمبودها و سخت ترین لحظات و در میان تمامی ابرهای تیره از آسمانی آبی می گوید و تو را و روح ت را در ظلمانی ترین شبها به روشنایی میرساند…
میبوسمت
آرش
هاجیانگ
شمال ویتنام
نامه دو
۷ شهریور ۱۳۹۸همایون جان!
آخرین بار برایت از همه ترسهایم گفته بودم، از همه وحشتها، انگار از وحشت مردن، انگار از وحشت زندان، از ترس اسیری. این که دیگر نتوانی خودت باشی. خودت به کمال. برای چه ما از اسیری می ترسیم؟ از این که از همه چیزهایی که دوست داریم جدا می شویم و به آهستگی میمیریم. و من که این همه ترسیده ام و وحشتهای مختلف زندگیها را دیده ام… م را دیدم که در غربت همه چیز زندگی ش رفت و فرزندش هم و مالش و بی مکان شد و در فقر رفت. آدمی را دیده ام که بدن و روح بیمارش بیچاره ش کرد و تنها بود و هیچ یاری نداشت و تلخی بیشتری غیرمنتظره ای انتظارش را می کشید و آدمها و آدمها.
من این سالها از این آدمها زیاد دیدهام. در کنار آدمهایی که سختیشان کمتر بوده. و آدمها همیشه به اندازه سختیها بزرگ میشوند و هیچ کسی رنجی بزرگتر از اندازه روحش را به دوش نخواهد کشید.
که رنجها آدمها را با خودشان میکشند و دست و پا و سر روحمان را بزرگ میکنند: وقتی قبولشان کنیم. وقتی آب گلویمان را قورت بدهیم و نفس عمیقی بکشیم و بفهمیم که دست و پا زدن اضافه بیهوده ست.
زندان هم همین ست. این بند کوچکی هم که من در آن افتادم از جنس همین بود: از جنس قبول کردن. قبول کردن این که هشیار باشیم. که اهل قبول باشیم. در خود بمیریم و «نخواهیم» و خواستن را نگاه کنیم و غافل نشویم.
که وقتی سگ سیاه افسردگی و ترس میآید و سایه ش همه جا را تاریک میکند بتوانیم عمیق نفس بکشیم و آبی ترین آسمان ها را در آن ته افق ببینیم…
شاید تمام معنی زندگی ما همین باشد رفیق.
وحشت نکردن و امیدوار ماندن.
آرش
حومه کولومبو
«…که تمام سرزمین روحت را بدان بخشیده ای…»
۲۷ مرداد ۱۳۹۸آن آرزویی را که بیشتر از همه چیز می خواهی. آن خواسته ای که تمام قلبت را گرفته است. آنرا که بیشتر از همه سالیان سال انتظارش را کشیدی. آنرا که بدون آن نمی توانی زیست. آرزویی که تمام سالیان عمرت را به پایش ریخته ای. آنچه را که عصاره قلبت، خالص زیستن ات می دانی، آن آرزویی که در سخت ترین دقایق عمرت یک لحظه خیالش را رها نکرده ای. آنرا که آن دلِ امیدوار، که تمام سرزمین روحت را بدان بخشیده ای. آن بزرگ ترین، بهترین، با شکوه ترینِ آرزوهایت
آنرا
قربانی کن
از نرگس فتحعلیان
نامه اول
۲۷ مرداد ۱۳۹۸رفیق
تنهایی مثل مرگ ست. این که دیگر تو را به یاد نیاورند. سالها پیش نادان بودم و ندانسته میگفتم. هنوز هم. اما آن روزها نوشته بودم که: «وقتی دیگر کسی نیست که تو را به یاد بیاورد، تو دیگر آنی نیستی که بودی…» ندیده بودم که وقتی دیگر کسی نباشد که تو را ببینید و به یاد بیاورد، تو نه تنها در گذشته که در حال هم نیستی.
حکایت گنج مخفی ابن عربی را شنیده ای؟ که حق میگوید که من گنجی مخفی بودم و می خواستم شناخته شوم و انسان را آفریدم…» گنج مخفی که نیازمند دیده شدن نیست. نیازمند دیده شدن دیدهی انسانی. دیده ای کج و بدبین و همین قدر فراموشکار.
ما رفیق جان، ما آدمها اما در تنهایی می میریم و این مرگ بد نیست. در اضطرابهای فراوان، در وحشت این شبهای تار، در تونلهای تاریکی که چیزی تهشان معلوم نیست.
یک جایی وسط آلپ در سویس با ماشین سوار قطاری شدیم. تا به حال با ماشین وارد قطار نشده بودم و نمیدانستم که حالا چه می شود. قطار وارد تونل شد. تونل تاریک تاریک. نه نوری، نه روشنایی و نه چراغی. زمان گذشت و گذشت و روشنایی نیامد. نمی دانستم که کی تمام می شود. دو دقیقه؟ ده دقیقه؟ شاید نیم ساعتی گذشته…
تونلهای تاریک زندگی را به امید روشنایی نشستن دردناک ترین و رمقگیرترین کارهاست.
و حالا آنقدر از برادران و خواهران و همنسلانمان در زندان تلخ و تونل بی انتهای بیماریها، غمها و دردها نشسته اند که ما چه داریم برای گلایه؟ ما چهداریم جز این که طلب صبر کنیم و آرامش و برکت و از آن ساقی بخواهیم- از همان ساقی که خانم هایده میگوید سرش سلامت- که قلبهایمان را پذیرای عشق و آرامشی ماندگار و بزرگ کند وقتی که نمی دانیم کجاست و نمیدانیم میخواهد چه کار کند و سیاهی شب قلبمان را می لرزاند که در هر حال: «ملکوت تو بیاید و اراده تو آنچنان که در آسمان، در زمین نیز مقرر شود..»
خدا کند انگورها برسند…
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
“خدا کند انگورها برسند
جهان مست شود
تلوتلو بخورند خیابانها
به شانهی هم بزنند
رئیسجمهورها و گداها
مرزها مست شوند
و محمّد علی بعد از ۱۷ سال مادرش را ببیند
و آمنه بعد از ۱۷ سال، کودکش را لمس کند .
خدا کند انگورها برسند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوکش دخترانش را آزاد کند .
برای لحظهای
تفنگها یادشان برود دریدن را
کاردها یادشان برود
بریدن را
قلمها آتش را
آتشبس بنویسند .
خدا کند کوهها به هم برسند
دریا چنگ بزند به آسمان
ماهش را بدزدد
به میخانه شوند پلنگها با آهوها .
خدا کند مستی به اشیاء سرایت کند
پنجرهها
دیوارها را بشکنند
و
تو
همچنانکه یارت را تنگ میبوسی
مرا نیز به یاد بیاوری .
محبوب من
محبوب دور افتادهی من
با من بزن پیالهای دیگر
به سلامتی باغهای معلق انگور”
― الیاس علوی
کوآن
۵ تیر ۱۳۹۸در ذن،
جوابها را پیدا نمیکنیم.
بلکه
سوال را گم میکنیم…
با مهر به گذشته بنگر -۳
۳۱ خرداد ۱۳۹۸
چرا مرا وا نهادی؟
۲۳ خرداد ۱۳۹۸در روایت انجیل آمده است که عیسی مسیح در لحظات پایانی زندگی و بر سرِ صلیب گفت: «خدای من، خدای من، از چه رو مرا وانهادی؟»(انجیل مَتّی، باب ۲۷ آیه ۴۶)
کریستین بوبن مینویسد این سخنِ مسیح، نه تنها نشانهی عقبنشینی ایمانی نیست، بلکه تعبیری متعالی از عشق مؤمنانهی مسیح است: «این سخن، تنها دلیل اثبات وجود خداست: کسی نمیتواند هیچ را آنگونه صدا بزند. عدم را نمیتوان سرزنش کرد». چرا که به گفتهی بوبَن آنچه اهمیت دارد کلماتی نیست که به کار میبَریم، بلکه نَفسِ این گفتگو با خدا است که در سختترین لحظات زندگی نیز همچنان ادامه پیدا میکند: «در آن هنگام که امیدمان را، چونان خونی که از رگی بُریده میرود، از دست میدهیم و همچنان به عاشقانه سخن گفتن در مورد آنچه در حال کُشتن ماست ادامه میدهیم». آیا همینکه در بغرنجترین موقعیتهای وجودی، پرسشِ خدا در ما موج برمیدارد و با او به شیوهای شِکوِهآمیز نجوا میکنیم، نشانهای از عطش قلبی ما به خدا نیست؟
تعبیرات نغز کریستین بوبن از سخنِ به ظاهر غیرمؤمنانهی مسیح در آن ساعات پایانی را، بارها باید خواند:
«”خدای من، خدای من، چرا مرا تنها گذاشتهای؟” این گفتهی مسیح، عاشقانهترین سخنی است که میتوان تصور کرد. همه با رعشهی مأنوس آن آشناییم. هیچ زندگیای نمیتواند از تحسین این فریاد خودداری کند. این سخن قلب عشق است؛ شعلهی لرزان آن رو به زوال میرود ولی هرگز خاموش نمیشود. زیرا این سخن، تنها دلیل اثبات وجود خداست: کسی نمیتواند هیچ را آنگونه صدا بزند. عدم را نمیتوان سرزنش کرد.
سپس، دیگر هیچ- برآمدن آخرین نفس، انرژیای که آنچه را دیگر چیزی نیست جز بدنی در حال پوسیدن، ترک میکند. این آخرین شعلههای رو به افول سخن، از مسیح تصویری میسازد خوبتر از یک فرشته: برادر دلواپس و شکنندهی ما. «خدای من، خدای من، چرا مرا تنها گذاشتهای؟» این فریاد میرود تا در برابر دهان مرمرین خدایی خاموش منفجر شود، فریادی که گویی از سینهی جان جانان ما برخاسته است، نزدیکترین نزدیکانمان: خود ما در آن هنگام که امیدمان را، چونان خونی که از رگی بُریده میرود، از دست میدهیم و همچنان به عاشقانه سخن گفتن در مورد آنچه در حال کشتن ماست ادامه میدهیم. باید که سیاهی پُررنگ شود تا اولین ستاره پدیدار گردد.»
بُهت، بوبن، ترجمه بنفشه فرهمندی
از صدیق قطبی
روشنی
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۸
«با مهر به گذشته بنگر…»
۴ اردیبهشت ۱۳۹۸
ما عمیقا شیفته تصاویریم.
…و من سالها از لحظهها نوشته ام.
به عکسی نگاه میکنیم. زمان گذشته. ما دیگر آنی نیستیم که در گذشته بوده ایم. هیچ چیز دیگر یکسان نیست. آدمها رفته اند. آنی نیستند که بودند. ذهن مان گذشته را می آراید و تمامی اضطراب ها و نگرانیهایش را پاک می کند: از تمامی اضطراب هایی که اکنون داریم. از تمامی ترسهایی که هر روزمان را پر میکند.
ذهنمان گذشته را تقدیس میکند. ما به گذشته نگاه میکنیم و انگار جواب تمامی ترسها و اضطرابها را حالا می دانیم. می دانیم که در انتهای داستان همه چیز خوب تمام میشود و با وجود سختترین سختیها و رنجها ما تاب آورده ایم. ما در انتهای قصه – که هیچ کس نمیداند کی تمام میشود- باقی میمانیم و چیزی برایمان باقی مانده که به رغم هر چه تلخی، ارزش زیستن را داشته.
گذشته از تمامی رنجهایش رها میشود و ما دلمان تنگ میشود برای زیستن در چنین لحظهی نابی که همه چیزش به کمال در کنار دیگری قرار گرفته. عکس بیان یک لحظه است: یک ۱۲۵ م ثانیه که در آن ما همه چیزهای لازم برای شادمانی را داشته ایم و با وجود همه کمبودها، کامل بوده ایم. نوستالژیا. (+ +)
و فکر کن که چه حالیست که روزی بتوانی به هر لحظه حال پر از تلخی و رنج و یاس و ترس، این چنین نگاه کنی… انگار که بازیگر نمایشی هستی در نقشی که دقیقا آن چیزی نیست که میخواهی و اما روی صندلیها، پادشاه به تنهایی نشسته و محو صحنه است. چشمانی با مهربانی و تحسین تو را میبینند. اشتباههایت را، ضعفهایت را، وابستهگیهایت را. و تلاشت را برای این که نقشت را خوب بازی کنی.
این حرف سنکاست که: زندگی صحنه نمایشیست که در آن نه طول نمایش، که کیفیت اجرای نقشست که اهمیت دارد.
***
پیرمرد میگفت که باید زیر برگه زندگی را امضا کنی. زیر برگه رضایت را امضا کنی و بدانی که به رغم «غمی که شب و روز در ما خانه کرده و به رغم باد و هوای بارانی و طوفان» حقیقتی باقی میماند در دنیایی که همه چیزش گذراست و همین اگر بدانی، کافی ست…
آنی که جا مانده بود.
۱۴ اسفند ۱۳۹۷«شاید باور نکنید اما این روزها در بهمن ماه، دانشجویانی که نسلهای قبل و در زمان حکومت جمهوری اسلامی زندگی میکردند باید مدارسشون رو با کاغذ رنگی تزیین میکردند. اونها این کار رو باید به مناسبت سالگرد انقلاب سال ۱۳۵۷ خورشیدی انجام می دادند و دانش آموزانی که در اولین سالگرد انقلاب این کار رو انجام دادند باید حالا ۷۹ ساله باشند…» صدای رادیو اینها را می گفت و همه جا تاریک بود و نمیفهمید که چه شده. چشمانش را باز کرد، باران بود که میخورد به شیشه. کابوس بود؟ یعنی میشد که ۷۹ سال طول بکشد؟ تا آن موقع که او نبود؟ نمیماند. یعنی نمی شد دیگر برگردد و برود سر خاک خلیل و جلیل؟ که شب سرد زمستان در فلکه آب لبوی داغ بخورد و شبهای تابستان جلوی مغازه بنشیند و سلام رهگذران را جواب بدهد؟ باران زمستانی پاریسی می خورد به شیروانی اطاق و از دورتر صدای پرنده ای میآمد و پیرمرد صبح دیگری را شروع میکرد…»
قسمتی از رمان: «آنی که جا مانده بود»
از دلش آرام رفت.
۱۷ بهمن ۱۳۹۷
خبر مرگ دیگری زندگی را یادم انداخت.
باور این که در لحظاتی که تو یاد کسی نبوده ای و به او فکر نمیکرده ای، او بی خبر به تو و به تمامی غیر منتظره، زندگی را ترک کرده و برای همیشه دور شده.
که ما در مرگ دیگری، به رنج التیام ناپذیر دلتنگی خودمان است که می گرییم. به دلتنگی که دیگر هیچ گاه مجال پایان نمی یابد. دیگر فرصتی برای دیدن نیست. و مگر کسی هست که کسی را از دست نداده باشد؟ و مگر هست کسی که کسی را از دست ندهد؟
و مگر در این دنیا جز این تجربه مرگ که سرنوشت محتوم هر جانداری ست، قطعیتی هست؟
سِنِکا ما را دلداری میدهد که سرنوشت آن کس که رفته آنچنان بد نیست. اما مگر کسی نگران آن دیگریست؟ ما در شیرینترین و تلخ ترین لحظات زندگیمان موجوداتی عمیقا خویش محوریم و دغدغه اصلی مان خودمانیم: آن چه که ما در نبود دیگری از دست میدهیم…
و میدانی مرگ گویای چه رازی ست؟ گویای اینکه ما هم، تک تکمان پیش از آن که به تمامی آماده باشیم، پیش از آن که زمانی کافی برای قبول این واقعیت داشته باشیم، می توانیم مسافر این راه رفتنی باشیم. این که فرصت برای زیستن محدودست و ما در رسیدن به آرزوها و برنامه های دراز مدت زندگیمان، بختی سرشار و زمانی بی انتها نخواهیم داشت. زمان رفتن ممکن است که در غیرمنتظرهترین لحظه ممکن فرا برسد: وقتی که خیال می کنیم که تمامی راهها به رویمان و در راه رسیدن به «داشتن» تمامی چیزهای که خواستهایم فراهمست.
این راز که ما تنها بازیگران یک نمایشیم و باید در طی روزها و سالهای زندگی، (کوتاه یا بلند) تنها بیاموزیم که این نقش ما و دیر و زودش نیست که اهمیتی دارد. ما در بی شمار شرایط زندگیمان بینقش و تاثیریم و تنها راز مهم زندگی: خوب بازی کردن در نقشیست که بی خواسته ما به ما داده اند.
در میانه تمامی هیاهوهای زودگذر دنیا، در میانه سیاست و کار و داشتنها، این تنها صدای جاودانه هستی ست وقتی که خیلی زود دیگر هیچ کس نخواهد بود که از آمدن و رفتن مان به این زندگی خبری داشته باشد و بودنمان را به خاطر بیاورد…
جاودانه: در فریاد یا زمزمهای که در پهنه سکوت کوهی بوده ایم و زندگی کردهایم.
جاودانه… در خاطره ماندگار زندگی…
